باید خوب فکر کنم...به مدت زیادی فکر کردن نیاز دارم...از آن فکر کردن ها که ستاره ها را محو می کنند از عمق...از آنها که رنگ میپرانند از صورت آسمان بس که جدی اند...از آن فکر کردن ها که گاهن بوی قهوه میدهند و طعم سردرد دارند...از آنها که شب را به صبح بدل میکند...و همین اندازه که به فکر کردن عه زیاد نیاز دارم به ساکت شدن مغزم هم محتاجم...که این همه گزاره ی منطقی و غیر منطقی از جیب ها ی مختلفش رو نکند برای من و بگذارد یک لحظه آرام باشم...به تناقض دچارم:)
زهرا را آرام خواهم کرد...زهرا را نامرئی تر خواهم کرد:)
پیشنهاد یک: برای یک دوست یک جا روی یک تکه کاغذ یادداشت بگذارید...از آن یاد داشت ها که فرد مورد نظر بعد از پیدا کردنش به قاعده ی یک وجب خرسند گشته و زیر لب زمزمه خواهد کرد"دیوونه:))"...:)
پیشنهاد دو: چند دقیقه از صدای عزیزانتان ضبط کنید(حتی الامکان صدای خنده هایشان:)) )...درست وقتهایی که فکر میکنید دنیا ارزش ادامه ندارد پخش رندوم گوشی حواسش هست که چطور از رفتن منصرفتان کند:)
بی ربط: در زمان های قدیم "خسته" در معنای زخمی نیز به کار می رفته است**:)
*میتوانید فکر کنید در مورد بی ربط به نظر آمدن عنوان عمدی در کار است:)
**فرهنگ فارسی معین//(خَ تِ) 1 - (ص مف .) مجروح ، آزرده . 2 - فرسوده رنجدیده . 3 - (اِ.) زمینی که از بسیاری آمد و شد خاک آن کوفته و نرم شده باشد.
عاقل نبودم...
عاقل نبودی....
که اشارت نگاهم کفایتت نکرد...
که "سردی لبخندت" را نه، که فقط "لبخندت" را می دیدم...
عاقل نبودم...
عاقل نبودی...
هیچکدام ره به عقلی نبردیم...
عاقل اگر بودی چشمانت از خنده پر میشد...
عاقل اگر بودم پر میکشیدم از قفسی که در نداشت...
"ای کاش عشق را زبان سخن بود..."**
...
*العاقل یکفیه الاشارة، این خود از اشارت گذشت<مولانا/دفتر چهارم مثنوی>
**احمد شاملو
روز ها پشت هم میگذرن و حواسم نیست این روزایی ک هی چشامو میبندم و نفس عمیق میکشم و تکرار میکنم که "میگذره این روزا از ما این روزا از ما/ماهم ازگلایه هامون"* روزایی ان که یه روزی منتظرشون بودم و یه روزی هم دلم برای تکرارشون پر میکشه....
اینکه ما آدما فراموشکاریم به اندازه ی کافی تسکین هست که نخوام بگم خودش یه درده....ولی باور کنین اگه درد نیس پس چیه؟روزات به سختی میگذرن و از شدت سختی نفست در نمیاد بعد چون فراموش کاری یه زمانی به بعد یاد خوبیاش میفتی هی میگی اونروزام چ خوب بودا...ولی تسکینه...چون اگه نبود یاد خیلی چیزا آدما رو به پیری و مرگ زود رس میرسوند....اما سعی میکنم فراموش نکنم ک تسکین یه راهه برای فرار از درمان....
روزا دارن سریع میگذرن...بعد در عین حال ک دلداری میدم به خودم ک خب اینم میگذره...اینم میگذره....اونم میگذره....دیدی این یکی هم گذشت...یه لحظه کافیه تا فکر اینکه "خب اینجوری ک همه چی تموم میشه میره" آدم رو به شک بندازه...ک واقعا خوبه ک میگذره؟
یه لحظه هایی از شتاب دست بکشم....این روزایی ک آرزوی گذشتنشونو میکنم یه بخش از زندگیم ن:)زندگی"من"...نه استاد فلان و آدمای فلانجا و حتی خود پنج سال بعدم:)
پ.ن:زیادی پراکنده شد....:)
*سیم آخر/رضایزدانی