بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۰۱:۰۱۱۷
ارديبهشت
همین که می ذاره حرف بزنی کافیه..همین که اجازه داری ک مخاطب قرارش بدی....همین که می شنوه کافیه...همین که هست وقتی کسی نیست.. همین که هست وقتی خودت هم نیستی حتی...همین که بی اینکه خودت حواست باشه حواسش هست خودش...همین که هرچقد بد باشی باز ازت دست نمی کشه..مث آدماش نیست:)

قراره بیشتر بنویسم...:) ذهنم تنبل تر شده انقد ننوشتم... کلمه کم می آورم هی:))

یک برش از زندگی:
_سلام:)))
+سلام زهرا....ببین من واقن باید اینا رو..
_هیسسس:)))کاریت نداشتم فقط دیدمت گفتم یه سلام بدم بهت:)
+[خودکار را روی کاغذ های گزارشش رها کرده؛ با چشمانش می خندد و بی صدا چیزی لب میزند که مفهوم نیست:) ]

یادآوری: یادم می ماند که الکی در گیر نشوم...یادم می ماند که روی چیز های ساده کلید نکنم..یادم می ماند که هر لحظه ممکن است تمام شوم...که دوست ندارم در حالتی تمام شوم که در گیر چیز های بی اهمیت بوده ام...کاش یادم بماند:)

پیشنهاد یک: به عزیزانتان یاد آوری کنید که چقدر مهم اند...به عزیزان تان گوشزد کنید که بودنشان حالتان را خوب میکند... خودتان نمیدانید ولی یک جایی خاطره ی صدای شما می تواند نجات بخش باشد...

پیشنهاد دو: با بچه ها حرف های جدی بزنیم... بچه ها خیلی میفهمند...بچه ها را جدی تر بگیریم... اعتماد به نفس بچه ها را بالا ببریم:)

عنوان از حافظ :یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم؟دولت صحبت آن مونس جان ما را بس:)
۰۲:۰۴۱۲
ارديبهشت

باید خوب فکر کنم...به مدت زیادی فکر کردن نیاز دارم...از آن فکر کردن ها که ستاره ها را محو می کنند از عمق...از آنها که رنگ میپرانند از صورت آسمان بس که جدی اند...از آن فکر کردن ها که گاهن بوی قهوه میدهند و طعم سردرد دارند...از آنها که شب را به صبح بدل میکند...و همین اندازه که به فکر کردن عه زیاد نیاز دارم به ساکت شدن مغزم هم محتاجم...که این همه گزاره ی منطقی و غیر منطقی از جیب ها ی مختلفش رو نکند برای من و بگذارد یک لحظه آرام باشم...به تناقض دچارم:)

زهرا را آرام خواهم کرد...زهرا را نامرئی تر خواهم کرد:)



پیشنهاد یک: برای یک دوست یک جا روی یک تکه کاغذ یادداشت بگذارید...از آن یاد داشت ها که فرد مورد نظر بعد از پیدا کردنش به قاعده ی یک وجب خرسند گشته و زیر لب زمزمه خواهد کرد"دیوونه:))"...:)


پیشنهاد دو: چند دقیقه از صدای عزیزانتان ضبط کنید(حتی الامکان صدای خنده هایشان:)) )...درست وقتهایی که فکر میکنید دنیا ارزش ادامه ندارد پخش رندوم گوشی حواسش هست که چطور از رفتن منصرفتان کند:) 


بی ربط: در زمان های قدیم "خسته" در معنای زخمی نیز به کار می رفته است**:)


*میتوانید فکر کنید در مورد بی ربط به نظر آمدن عنوان عمدی در کار است:)

**فرهنگ فارسی معین//(خَ تِ) 1 - (ص مف .) مجروح ، آزرده . 2 - فرسوده رنجدیده . 3 - (اِ.) زمینی که از بسیاری آمد و شد خاک آن کوفته و نرم شده باشد.

۰۱:۰۹۲۸
فروردين
متن نداریم ااما پی نوشت به وفور:)

نیاز مندی ها: یک دلیل منطقی و خوب نیازمندم که وقتی اینقدر بی منطق و کودک و مزخرف میشوم،کمی خودم را آرام کنم ک من هم حق دارم ک بچه و بی منطق و مزخرف تر از همیشه باشم و اینقدر عذاب وجدان تحمل نکنم:/


کمی واقعی تر: یک موجوداتی آرامشی مسری دارند...حرف زدن با آنها...نگاه کردنشان...شنیدنشان...خوب است...بودن با بعضی آدم ها به آدم انگیزه ی خوب بودن میدهد...و امیدی مثل این که دنیا هنوز کمتر سیاه است....کاش بمانند:)


عنوان از حافظ:مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست/حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد...

پیشنهاد: یک چیزی پیدا کنید که برایش مجبور شوید مدتی تمرکز کنید...بعد از تمام شدنش لذت فکر نکردن به یک سری مزخرفات را بدون خوابیدن تجربه کرده اید.....بماند ک گاهی خواب هم گریزگاه نیست....
۰۰:۱۱۱۴
فروردين
میگه"وقتی این همه ناراحتی میکنی برای تعطیلات و فرصت های از دست رفته ات...همش منو یاد قیامت میندازی...قراره چی کنیم وقتی دسمون به هیچ جا بند نیس؟"
دلم می لرزه برای چشای مهربونش...دلم میگیره از اینکه نگرانش کردم...حالم بد نیس...ولی خوب همیشگی نیستم...

پیشنهاد: ابرها در گذرند(۱و۲ و ۳)/آلبوم دلتنگ شو/گروه دنگ شو:)
۰۴:۴۴۱۰
فروردين
یادم باشد،اسطوره ها می میرند...یادم باشد هر اسفندیاری هر چند مقدس و رویین تن چشمی دارد آسیب پذیر،و هر آشیلی پاشنه ای دارد که باعث مرگش شود...یادم نرود که دور نیست شکستن بت ها،دور نیست مرگ اسطوره ها...بت هایی که باید شکسته شوند...اسطوره هایی که تاریخ انقضا دارند...مثل هر چیز دیگری از دنیا...تقریبن هر چیز دیگری...
 

پ.ن: باید تمرین کنم...بارها و بارها...باید تمرین کنم سکانس مرگت را که ناگاه غافلگیر نشوم...که غافلگیری دلیل مرگم نشود..که مرگت دلیل مرگت در دنیایم نشود...باید تمرین کنم تا یادم باشد تو آنقدر ها هم که فکر میکنم نمی توانی کامل باشی....باید بتوانم بعد از شکستن بت ات هم دوستت بدارم....بیشتر از حالا...بیشتر از اندازه ای ک آن موجود افسانه ای و رنگی را دوست دارم...باید گاهی تلاش کنم که یادم نرود که تو کامل نیستی... حتی اگر لبخندت کامل ترین قاب دنیا را رقم بزند...حتی اگر...بگذریم:))

پ.ن.۲: تکلیف چیست وقتی حتی پاشنه ی آشیل و چشم اسفندیار به نقطه ی قوتشان تبدیل شود؟فکر کنم باید از خود ترسید...باید فرار کرد حتی..:)

پیشنهاد:یک کری کید که حالتان به تر شود...بعد به من هم پبشنهادش بدهید اگر دوست داشتید:)
۰۱:۰۸۲۱
اسفند
باید برگردم به روز های عید سال نود...به روز هایی که سکوت را تمرین میکردم....به روز هایی که نوشتن جزء جدانشدنی ترین عادت هایم بود....به روز هایی که کارم رسیدن بود...این روز ها خیالی دور و رویایی کابوس وار خسنگی ای به من تحمیل میکند که نرسیدن و از دست دادن را تبدیل به عادت کرده...دست بردارم کاش از منفعل بودن...باید به غار تنهایی پناه ببرم...:))
شاید باید دوباره به شدت ورزش کنم....شاید باید بیشتر تر کتاب بخوانم...شاید باید دنیا را خاموش کنم...و بعد پر بکشم...پر بکشم از قفسی که در ندارد:))

پیشنهاد: هر جا که هستید...هر جا که می روید...هر جا که می توانید...می شود به آسمان پناه برد...باور کنیم پشت بام خانه ها کارایی ای بیشتر از  نگه داری کولر و آنتن و غیره دارند...امتحان کرده ام پرنده ها و ابر ها گوش شنوای به تری دارند از آدم ها...بار ها ستاره ها با اینکه کاری از دستشان برای حل مشکل بر نیامده به من دلگرمی دادند...حواسشان بیشتر از آدم ها هست...حتی ماه افسون گر...حتی شب های تاریک...حتی روز های روشن...

پیشنهاد: تمرین کنیم شعر بخوانیم...مهم نیست صدای فوق العاده ای نداریم...مهم نیست که شعر خواندنمان خوب نیست...مهم این است که با تمرین و بار ها خواندن یک قطعه شعر لحن را درک کنیم...ارتباط کلمه ها را کشف کنیم...و یاد بگیریم که از ترکیب های درست و از لحن درست استفاده کنیم...

تقدیمیه: تقدیم به تویی که دیدن عکست مرا بی دلیل به خنده وا میدارد...تقدیم به تویی که بی آنکه بدانی آن همه خوبی...تقدیم به تویی که جزء "بقیه" ای...و تقدیم به دوستی که خوب است و جزء بقیه نیست و میشود بی واهمه در هوایش رویا ساخت،یاسی که در زمستان جوانه زده:)

نیازمندی: کمی آسودگی و بالی بزرگتر برای پرواز...:)

پ.ن :حافظ میگه:"فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم/بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم"
۱۱:۰۰۱۸
اسفند
<بخش یک/حساسیت ها>
کاش دچار وسواس نباشم...آدما با وسواسشون زیاد امتحان میشن....کافیه روی زود رسیدن وسواس داشته باشی...شرایط هر مرحله سخت تر میشه تا تو ببینی تحت هر شرایطی زود رسیدن رو میتونی یا نه؟....کافیه رو خوش قول بودن وسواس داشته باشی....قصه مشابهه...خوب باشم،درست انتخاب کنم؛ اما وسواسی نه...قانون ثابتی نذارم برای موقعیتام...شناور تر باشم...

این روزا تو مترو زیاد آدم میبینم....زیاد بچه میبینم...بچه ها خسته ن...مامان بابا هاخسته تر...خسته ی رسم و رسوم و خلاصه خاله بازیای نزدیک عید...بچه ها خب دلشون کوچیک تره...بهونه میگیرن....غر میزنن...مامان بابا ها ظاهرن آدم بزرگای قصه ن...نتیجتن باید صبوری کنن...
یه وقتایی یه آدم بزرگایی،کلن فراموش میکنن که نقششون صبر کردنه...بچه رو توجمع دعوا میکنن،دعوای بد...کتکش میزنن...کسیو که پناهی جز اونا نداره رو...من هیچ تجربه ای از بودن با بچه ها ندارم....نمیدونم اگه خودم بودم چقد بد تر رفتار میکردم...ولی هر بار با دیدن یه همچین چیزایی آرزو میکنم کاش فقط همین یه بار باشه...حیفه که این بچه هم دچار عقده ی حقارت بشه...حیفه که آدم بزرگا بی اینکه بدونن ،غیر مستقیم، مسئول انتخابای بد و حال بد آینده ی بچه ها باشن....بچه ها خیلی حیفن...خیلی حساسن....

<بخش سه/کاملن شخصی>
بیایم و قبل از بازخواست آدم مقابل،فارغ از اینکه آیا این حقو داریم یا نه،یه بار به این فکر کنیم که آدم مقابلمون تو چه شرایطیه الان...که آیا اشتباهی ازش سر زده واقعن؟یا صرفن چون فقط اونو مقابلمون داریم خودمونو محق میدونیم که اون آدمو بازخواست کنیم؟یا حتی اینکه اگه خطاکاره طرف آیا واقعا همون خود خطا براش بار سنگینی نیست؟کاش یادم بمونه اینو...کاش یادم بمونه....کاش...

<بخش چهار/از قبلی شخصی تر>
یه آدمایی هستن...که به آدم حس پرواز میدن...آدمایی که رها ن...به هیچ جا بند نیستن...آدمایی که میخندن...ولی خوشحال نیستن لزومن...آدمایی که به اشتیاق میارن آدمو از بودنشون...آدمایی که سخت میشه پیداشون کرد همیشه...ولی وقتی پیداش کردی مطمئنی که اون لحظه که گفته میام پیشت...فقط و فقط حواسش معطوف توعه...آدمایی که فک نمیکنی کارا براشون سخت باشه...با یه لبخند که انگار جزء صورتشونه تو سخت ترین شرایط دووم میارن...با کلی مشخصات خوب دیگه که همه شون جزو ویژگیای رهایی ان....
آدما خودشونو دوست دارن...آدما عاشق هم نمیشن...عاشق اون آدمی میشن که تو دلشون میگن..."هی پسر...چقد لعنتیه...حیف من هنوز اونجوری نیستم..."...در اصل معمولن آدما عاشق ویژگیایی میشن از هم که دوست دارن اون ویژگی تو خودشون پررنگ باشه...حالا فلانی جان بیا هی کامنت بده ک توجیه عه اینا...شایدم باشه...در اصل:هو نوز؟هو کرز؟**:) [دارم راجع به ویژگیای روحی انسانی حرف میزنم نه راجع به چیزایی که به هر طریقی به جنسیت یا فیزیک آدما مربوط بشه]

<بخش پنج/از اکتشافات>
یه جایی و کشف کردم تو دانشگاه...ساعتها مدام هم اونجا بشینی...هیچ کی کاریت نداره...آشنا هم رد نمیشه...قشنگ خوراک عه کتاب خوندن و درس و اینا:)
البته ممکنه آشناهای شما خیلی سرحال باشن و تا آخرین طبقه ی اون ساختمون_محل کشف شده_ بیان:)خب...داشتن آشناهای به این سرحالی تو زندگی به اندازه ی کافی خوشبختی هست که جای نداشتن خوشی ای مثل مکان دنج رو پر کنه:))قطعا آشنایی که تا اونجا اومده میتونه بیشتر از یه آشنا بشه...یه دوست خوب و پایه...یا هرچی:)

<بخش شش/بازم حرف هس>
همیشه بازم حرف هس...ولی دیگه بسه:)

بعدن نوشت:یادم رف چی میخواسم بگم...می تونین فک کنین یه چی بعدا گفتم:/
بعدن تر نوشت:برای حفظ آبرو بیاین سعی کنین فکر کنین که در مورد مربوط نبودن عنوان با کل متن عمدی در کار بوده:)
*عنوان مصراعی از حافظ(:روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم/که پریشانی این سلسله را آخر نیست).
**who knows?who cares
۲۲:۳۰۰۷
بهمن

عاقل نبودم...

عاقل نبودی....

که اشارت نگاهم کفایتت نکرد...

که "سردی لبخندت" را نه، که فقط "لبخندت" را می دیدم...

عاقل نبودم...

عاقل نبودی...

هیچکدام ره به عقلی نبردیم...

عاقل اگر بودی چشمانت از خنده پر میشد...

عاقل اگر بودم پر میکشیدم از قفسی که در نداشت...

"ای کاش عشق را زبان سخن بود..."**

...

 

*العاقل یکفیه الاشارة، این خود از اشارت گذشت<مولانا/دفتر چهارم مثنوی>

**احمد شاملو

۱۳:۳۹۰۴
بهمن
_ حالت چطوره؟

+ "چطور"م....

_ از کی "چطور" شدی؟

+ نمیدونم..."چطور "شدن یهو اتفاق نمیوفته...ولی یهو چش باز میکنی میبینی "چطور"ی...

_ و این فهمیدنش..ظاهرن اذیتت کرده...

+ اتقاقن بر عکس...الان دیگه هر چیزی-مطلقا هر چیزی-رو میندازم گردن"چطور"شدگی...بعد خیلی خوب با خودم کنار میام که« از یه "چطور"چه انتظاری داری ؟»و بعد مسئله حل میشه...زندگی خیلی سخت تر بود قبلنا...

_ صورت مسئله رو در اصل داستان میکنی...

+ از یه "چطور" چه انتظاری داری؟

_ باشه:)



۲۰:۵۹۲۵
دی

روز ها پشت هم میگذرن و حواسم نیست این روزایی ک هی چشامو میبندم و نفس عمیق میکشم و تکرار میکنم که "میگذره این روزا از ما این روزا از ما/ماهم ازگلایه هامون"* روزایی ان که یه روزی منتظرشون بودم و یه روزی هم دلم برای تکرارشون پر میکشه....

اینکه ما آدما فراموشکاریم به اندازه ی کافی تسکین هست که نخوام بگم خودش یه درده....ولی باور کنین اگه درد نیس پس چیه؟روزات به سختی میگذرن و از شدت سختی نفست در نمیاد بعد چون فراموش کاری یه زمانی به بعد یاد خوبیاش میفتی هی میگی اونروزام چ خوب بودا...ولی تسکینه...چون اگه نبود یاد خیلی چیزا آدما رو به پیری و مرگ زود رس میرسوند....اما سعی میکنم فراموش نکنم ک تسکین یه راهه برای  فرار از درمان....

روزا دارن سریع میگذرن...بعد در عین حال ک دلداری میدم به خودم ک خب اینم میگذره...اینم میگذره....اونم میگذره....دیدی این یکی هم گذشت...یه لحظه کافیه تا فکر اینکه "خب اینجوری ک همه چی تموم میشه میره" آدم رو به شک بندازه...ک واقعا خوبه ک میگذره؟

یه لحظه هایی از شتاب دست بکشم....این روزایی ک آرزوی گذشتنشونو میکنم یه بخش از زندگیم ن:)زندگی"من"...نه استاد فلان و آدمای فلانجا و حتی خود پنج سال بعدم:)


پ.ن:زیادی پراکنده شد....:)

*سیم آخر/رضایزدانی