بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۰۱:۳۸۱۹
تیر

قراره غر نزنم؟ کی گفته؟ اصن به قول قدیمیا ترک عادت موجب مرض است و اینا...حالا کاری نداریم که چقد درست یا نه...اصن الان به نفعمه که درست باشه... مث همه ی چیزایی که به نفعمونه که درست باشن و با هزار تا دوز و کلک و غیره، حتی به خودمون می قبولونیم که کاملا پاک و صادقانه درسته...و واقعا هم بهش ایمان میاریم انقدر که تو این کار حرفه ای هستیم... خب پس به سنت دیرینه ی غر زدن ادامه میدیم باشد ک رستگاری به پیش آید...یا ما به پیشش رویم...(//اطلاعات دقیقی در دسترس نیست...)

میفهمم که خسته م دارم بهونه میگیرم...ولی خب این خستگی به خواب منجر نمیشه... عصبیم از خودم... این روزا انقد خودمو با زبان دیگه احاطه کردم که دایره واژگانیم داره آب میره....بده این...برا منی که به کلمه گره خوردم بده... و باعث میشه برای اینکه این اتفاق نیوفته هی کتاب بخونم... خوبه کتاب خوندن ولی نه اون شکلی که از استراحتت بزنی و اینا...عصبیم از خودم...چرا؟ که بعد از ده هزار سال(عدد کثرت عه مسلمن) به عزیزی زنگ بزنم و حالشو نپرسم...بگم کارت دارم فلانی جان...اون بچه هم بخنده هیچی نگه...که چقدددددر بی معرفتم من عه مزخرف... عصبانیم... چرا؟ چون نتونستم حواس ف رو پرت کنم از حال بدش... ناراحتم از دست خودم...ولی میم میگه فقط خسته ای...باشه...تسلیم ... من خسته..ولی آدم عه کم آوردن نیستم...

بعدن بنویسم: یادم باشد بعدن راجع به  تریپ های نمایشی و به عبارت دقیق تر "شوآف" بنویسم و بخوانم...که به نظرم همانقدر که گاهی مذموم است، گاهی لازم هم هست....

خواهش..پیشنهاد..دستور و درخواست و هر کلمه ای که باعث میشود به حرفم جدی فکر کنید: وقتی در تاکسی، و از این قبیل نشسته اید[بخوانید لم داده اید...] و دارید با گوشی مبارک کار میکنید [یا هر کاری که من میدانم یا نمیدانم] کمی هم به اطراف توجه داشته باشید... به آدم هایی که مچاله شد اند  تا فاصله ی مناسب را حفظ کنند ولی به راحتی موفق نمیشوند...[حتی با وجود این که این رفتار در نوع خاصی آدم دیده میشود اما منظورم این نبود که منحصر به افراد خاصی ست...به خاطر دارم از کلاس های قبل از دبیرستان که فاصله ی صحیح بین ادمها بیش از نیم متر برای هر فرد است..برای حفظ امنیت روانی...یعنی بین هر دو نفر حدود یک متر در حالت عادی...و اگر ممکن نیست حداقل تلاش در عدم برخورد...یا حداقل تلاش برای حفظ فاصله با خانمها(اگر آقا هستید)/یا آقایون(اگر خانم هستید)]**

بعدن نوشت: خسته ام..غر میزنم...اما انرژی دارم....برای همه ی کار های باقی مانده ی دنیا :)

تقدیمیه: به عمو کتابدار مهربان که امروز یادم افتاد مدتهاست یادش نیوفتاده ام... که گمانم همانطور که من دانشجو شده ام...ایشان هم دیگر دانشگاه را تمام کرده اند...به روزهایی که پیشنهاد های کتابی که میگرفتم ازشان روی فکر هایم تاثیر داشت...به روز هایی که دست میگذاشتم روی کتاب نصفه ی دستشان...و با خباثت ذاتی میگفتم "همین رو برمیدارم"...که چقدر پنج شش سال پیش دور به نظر میرسد...که خانم کتابدار مهربان گروه فلسفه ی علم مرا به فکر انداخت که بی شک کتابدار ها را از بین مهربان ها انتخاب میکنند و ذهنم رفت سمت عمو کتابدار مهربان... که امیدوارم خوب باشد...مثل همه ی آدم هایی که خوبی قرض میدهند...خوبی هایی به وسعت کتابخانه های هزاران کتابه :)

یک برش زندگی: به ایستگاه نزدیک مقصد که رسیدم چند صفحه ای از یک بخش مانده بود....گفتم این بخش را تمام کنم بعد بروم بیرون ایستگاه...تمام ک شد صدای قطار بعدی می آمد...حس دوازدهم آلارم داد ک ز داخل این قطار است...و ز داخل همان قطار بود :) گویا هنوز این حس دوازدهم معروف کار میکند :)

پیشنهاد:قبل از بیرون رفتن از منزل،یک بطری آب با خودتان بردارید...گرما بی رحم است و گرما زدگی نزدیک....خوب بمانید...

* عنوان مصراعی از یک غزل از حسین منزوی[عیب از آنان نیست، من دلمرده ام کز هیچ سویی/ در نمی گیرد مرا افسون شهر و دلبرانش ]

** دنبال سورس برای حرفک گشتم اما خسته تر از آن بودم که جستجو را کامل کنم...کاملا مختارید که به حافظه ام از آن زمان های دور اعتماد نکنید...اما احتمالا در فنون مذاکره بتوانید چیز های مربوط خوبی پیدا کنید.

۱۶:۱۷۱۷
تیر

برای بی خوابی های شبانه ات... برای زیر پلک های باد کرده ات ... برای "ما را همه شب نمی برد خواب"**ت... و برای لبخند های خسته ای که به دنیا تحویل میدهی ...به خنده های شیرینت...برای قهرمانی که تویی،نقش اول قصه ی خود مهربانت...:)

*لالایی گل زیره/غزل شاکری:)

** ما را همه شب نمی برد خواب/ ای خفته ی روزگار در یاب...بیتی از یک غزل از سعدی علیه الرحمه


یک برش زندگی یا متد های پیاده رَوی، رویِ اعصاب:

_تو چرا نمی ری زهراا...؟!؟!

+برم؟ از کجا؟ خودت کارم داشتیاا...

_از رو اعصاب من برو اون ور...:/

+والا من رو کاناپه هستم فی الحال...اعصابتو دادی کاناپه گرفتی جاش؟

_از دست تو همین امروز فردا ردش میکنم می ره...

+ حیف با خودت هم خوب کار نمیکنه...و الا اگه خوب بود من خریدار بودم:))

_چیووو؟

+اعصابتو دیگهههه:))[//جا خالی داده و از دریافت ضربه ی کتاب، جان به در می برد]

بعدن نوشتی که به پست قبل بدهکار بودم: این ها را که می نویسم یاد امتحان اخلاق اسلامی دانشگاه می افتم... که نتیجه ای که من از آن کتاب گرفتم کمی متفاوت بود با نتیجه ی مورد انتظار استاد... که نتیجه گرفتم باید بیشتر طرح بزنم و بیشتر سوال حل کنم و حین حل کردن یاد بگیرم...که روش درمان بد بودن املا، املا نوشتن است و روش درمان بد بودن ریاضی، حل کردن ریاضی است و الخ...:)

بی ربط: میم دیشب کلافه بود...دیشب سازدهنی اش را گرفته بود و هی فیلم و استوری و این ها می فرستاد و هی دل آب میکرد ... و دیوانه ای..یک قطعه ی تکراری را ده هزار مرتبه میشنید..و پنج هزار دفعه اش را برای مادرش پخش میکرد... و این دیوانه نه که حواسش به حال بد دوستش نباشد ولی بیشتر حواسش به دخترکی بود که بهش قول داده بود ببردش و یادش بدهد که صداهای کمتر ناهنجار از عزیز دلش در بیاورد...و اصلن هم مهم نباشد که دمیدن پی در پی به استخوان فلانجای جمجمه فشار بیاورد و این مزخرفات... که سعی بر این است که قولش قول باشد:)

پیشنهاد: آخر شب ها، قبل خواب(اگر میخوابید) یک دور چک کنید که چقدر روی قول هایتان ایستاده اید..به خودتان..به بقیه...به خدا...یاد بگیریم خوش قول باشیم... 

۲۲:۰۶۱۵
تیر
خب..یکم گرم کنین که قراره کلی غر بشنوین :)
۰۳:۳۸۱۲
تیر
راستش را بخواهی دستم به نوشتن نمیرود... یعنی نه که ایده نداشته باشم...سرمه ای دوست داشتنی ام پر است از عنوان هایی که باید راجع بهشان بخوانم و بنویسم گاهی؛ ولی جملاتم ربط به هم پیدا نمیکنند...:)
بیشتر، چیزی که فکر میکنم این پراکندگی را دلیل است هیجانی است که ناخواسته که نه...خواسته ؛با آن دست به گریبان شده ام...تا به چه بگوییم دست به گریبان شدن البته ... به هر حال ماراتن تابستانم را به بیکاری و فکر های بی خود ترجیح میدهم... حتی اگر قرار باشد به خاطرش زبانم را تمام نکنم و به خاطرش رانندگی یاد نگیرم و به خاطرش کلی اتفاقات دیگر.... که شاید کمی به زهرا کمک کنم که اینقدر خودش را مواخذه نکند که جای درستی از دنیا نایستاده .... شاید جای درست را پیدا کند... که راه درست را پیدا کند... که آرامش همراه با هیجان این روز ها اینقدر مرا به فکر آرامش پیش از طوفان نیندازد ...

کمی واقعی تر:شبیه زهرای آخر آبان نود شده ام...زهرایی که نصف زهراشده بود... زهرایی که عمیقا فکر میکرد بابت نفس کشیدنش به دنیا بدهکار است... و فکر میکرد وارد وقت اضافه ی زندگی اش شده... زهرایی که انگار یکهو از خواب بیدار شده بود... و به خاطر آورده بود دنیا هر لحظه ممکن است تمام شود...و به خاطر آورده بود لبخند زدن را... و به خاطر آورده بود دیدن لبخند فرشته اش را...و به خاطر آورده بود عاشق تر شدن را برای نقره های بی بدیل و زیاد شونده ی موهای قهرمانش...شبیه زهرایی که یادش آورده بودند که دوست تر داشته باش اما گره نخور به دنیای خارج... دختر بچه ای که می دوید... مثل زهرای امروز که امروز ابتدای راهی ایستاده که یک قدم به رها تر شدنش کمک میکند ... :)

کمی واقعی تر از قبلی:میم از یک رویا برایم حرف زد... رویایی که برایم کامل نبود...اما با وجود لبخندش نمیتوانستم بیشتر مخالفت کنم؛ با این که" این رویا برایش کامل است"، تا حد خوبی... یک رویا از زمستان همین نود و شش... الان که فکر میکنم کامل نبود چون زیادی شکل واقعیت بود... :)

پیشنهاد:اینقدر نگذارید ذهنتان مثل من بازیگوشی کند و شما را شب امتحان به حسب حال نوشت و این مزخرفات وادارد :)

پیشنهاد:یک ظرف خراب یا در آستانه ی دور انداختن پیدا کنید...حتی میتوانید از ظرف های پلاستیکی استفاده کنید...کمی آب در آن بریزید و در سایه ای در کناری بگذارید...پرنده ها تابستان تشنه اند...خدا گنجشک ها را دوست دارد... خدا پرواز را دوست دارد... که شاید عادت پرواز را از دوستان بند انگشتیمان به ارث بردیم... که شاید آنقدر از دیدن خوشحالیشان مست شدیم که به پرواز در آمدیم... بالاخره یکی باید حواسش به دوستانی که هنوز بال دارند باشد...:)

بی ربط:شکل خاص چشمای گنجشک و سنجاب و گاهی خرگوش اینو به من القا میکنه که مهربونن و دارن با چشماشون میخندن...دقت کردین شما هم ؟ :)

در مورد عنوان:در جستجوی عینک مناسبی برای تماشای جهان...
و همواره در تلاش برای به خواب نرفتن و فهمیدن شعری ک به عنوان "لالایی" خوانده میشود :)
۱۹:۰۳۰۳
تیر

خب خب خب :)

به میادین بر میگردیم باشد که رستگار شویم :)

میخواستم تا مدتی ننویسم اینجا ولی پریروز تو مترو با یه رفتاری رو به رو شدم که دلم نیومد نیام بگم براتون....  طبق معمول در بی حواس ترین حالت ممکن داشتم فکر میکردم و لبه ی سگوی ایستگاه وایساده بودم و سعی میکردم ک به آدما نکاه نکنم ک یهو دستم کشیده شد... ترسیدم یه آن اما همون موقع برگشتم نگاه کردم... یه خانوم مهربون بود که چشماش سرخ بود...گمونم از خستگی یا هر چی... ولی چشمای سرخش مهربونیشو انگار بیشتر القا میکرد ... یا حداقل دوست دارم این جوری فکر کنم.... از اون لبخندا که با یکی چشم تو چشم میشی تو خیابون زدم بهش بعد سلام دادم... با آروم ترین صدای ممکن تو اون شلوغی گف: از خط زرد رد شدی... تشکر کردم و یه قدم اومدم عقب... تا جایی که هم مسیر بودیم حواسم بهش بود... تو دنیای خودش بود... خیلی عمیق انگار داشت فکر میکرد... ولی از دنیا جدا نبود ..مهربونیش گمونم ذاتی بود... ربطی به حال خوب و بد یا خستگیش نداشت... شاید گفتنش هیچ تاثیری نداشته باشه ولی تصویر نگاهش انگار از ذهنم پاک نمیشه... یه جور عجیبی به آدم این حس رو منتقل میکرد که با آدم مهربون و آشنایی رو بروییم:)) به شدت حس مادرای نگران رو منتقل میکرد:) هر چی فکر میکنم نمیدونم این چشما رو کجا دیدم...کمی سرخ...کمی قهوه ای...و "باتوجه" و "دقیق" موقع نگاه کردن...انی وی**....برای حال خوبش دعا کنیم ... :)

نقل قول: "بعضی ها می گویند دنیا شبیه برکه ای آرام است که هر وقت کسی کوچک ترین کاری انجام می دهد، مثل این است که سنگی را به داخل آن انداخته باشد، که باعث می شود موج های کوچکی روی سطح آن به وجود بیایند که به شکل دایره هایی آرام آرام در  در همه جای برکه پخش می شوند و به این ترتیب هر کار کوچکی همه ی دنیا را لا اقل کمی تغییر می دهد." خطر ما قبل آخر/مجموعه ماجرا های بچه های بد شانس[جلد دوازده]/ لمونی اسنیکت

مربوط به نقل قول: نقل قول را بگذارید کنار شیرجه ای که اینجا ازش یاد کردم ..حتی مجازید خود من را سنگِ نام برده در نظر بگیرید جای اینکه رفتار هایم را...و پرشی بزرگ تر که پیش روست ..موج هایی که تشدید میشوند :) 

پیشنهاد: به خودمان فرصت بدهیم...کودک شود..بهانه گیر شود..بهانه هایش را شنوا باشیم... و بهش بگوییم که مراقبش هستیم... برایش دوست باشیم...و گاهی هم دعوایش کنیم، شدید، که "بیدار شو از خواب آدم ساده..خبری نیست..."بعد هم با یک ظرف آلبالوی یخ زده و نمک ازش دلجویی کنیم سیلی ای را ک باعث شده چند ماه شاید، گیج بخورد :) سعی کنیم دوستش داشته باشیم حتی اگر میدانیم که غیر قابل تحمل ترین موجود دنیاست...طفلکمان جز ما کسی را ندارد ... پناهش دهیم :)

اصلاحیه: از اتاق فرمان اشاره میکنن غلط املایی دارم و کتابخانه/کتابخونه درسته تو پست قبلی... حق بدین دیگه..بداهه بود...تازه حالا مگه مهمه؟ مفهومو رسوندم دیگه:)

نیازمندی ها: به حافظه ای فعال و انتخابی نیازمندم...اصلا دلچسب نیست که رندوم و دقیق یک چیز هایی را ذخیره میکند و یک چیز های مهمی را نه  :)

یک برش نصفه نیمه از زندگی:

---از الطاف بی انتهای شما بی نهایت سپاسگزارم دوست عزیز.

...واقعا جاداره بگیم: موش بخوردت "دوست عزیز"...:/

پ.ن:در پناه خدا :)

پ.ن2: جاداره اینجا یه صحنه ای رو تصور کنین که دستای طرفو گرفتن دارن به زور میبرنش اونم هی داد میزنه باز حرف میزنه...انقد دور میشن تو راهروی تیمارستان تا صداش محو میشه :)

* دوباره قصه ی تکرار/ به خانه برگردیم/که کوه خاطره ای بود و کوه فاصله ای.... محمدرضا عبدالملکیان:)

**any way...

۱۷:۱۷۲۳
خرداد

کالد: آب روی آتیش...یا یه همچین چیزی...

به مراتب آرام ترم و این را گمانم مدیون آرامش مسری و لبخند های دوستانه ای هستم ک شاید بی اینکه بدانند در دنیای من چه خبر است، اطمینان می بخشند...:) ممکن است مشکل ها حل نشوند اما اعتماد به نفس حل مشکل را مدیون شان هستم :)

تقدیمیه: به مهربانی که امواج مهربانی اش از انتهای خیابان های نه چندان کوتاه می رسد ... به مهربانی ک پرواز را بلد است ... به مهربانی که معجزه بلد است ... به مهربانی که کاش بماند ... کاش موفق و خوش حال باشد.. هر جا که هست ... چه نیمکت کناری ... چه انتهای خیابان ... چه صندلی کناری میز کتابخوانه و چه روی تخت خوابگاه و در حال تکست داد به دوستش ... یا هر جای این عالم ... به مهربانی که کاش حواسش باشد که زنده کردن بلد است...به تو :)

۱۷:۰۰۲۳
خرداد

شاخ و دم ندارد ک... دل تنگیم...دل تنگ شما،دلتنگ زندگی، دلتنگ نفس راحت، دلتنگ زندگی منظم و متاسفانه، متاسفانه، متاسفانه دلتنگ دوستان بی معرفتی ک با اشتیاق از دنیایمان بیرون زدند و نگفتند این صدای بلند خنده ها شاید ترجمه ای زشت از بغض های قورت داده باشد...ما خوبیم...فقط کمی بیش تر از معمول دلتنگیم...


پ.ن : مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست/ چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب... محمدعلی بهمنی

در مورد عنوان : از در و دیوار باب اسفنجی جات می بارد ... اند ایف یو نو وات آی مین بای دت... :)

پیشنهاد: وضعیت سفید/ علیرضا قربانی:) //یک دل لرزه ی اطمینان بخش...یک راه حل ... با وضغیت سفید میشود دیگر از عقل نترسید*...

پیشنهاد: ای باران/ علیرضا قربانی :) // با ای باران می شود زندگی کرد...می شود طنینش را به خاطر سپرد ... آوایش را حفظ کرد...تمرین کرد ..تمرین کرد ... و درتنهایی آسمان شب زیر لب زمزمه اش کرد... با ای باران میشود مرد ... :)


* یک بار تو هم عشق من از عقل میاندیش / بگذار که دل حل کند این مسئله ها را....

۱۷:۳۰۱۱
خرداد

از این روسری ترکمن ها بود...از این بلند ها... شب ها می پیچید دورش...میرفت روی بام...با عینک میرفت...زمستان و تابستان نداشت...باد سرد بود و خوردن لبه های روسری به صورتش که هشیاری اش را تشدید می کرد ... به نور ها نگاه میکرد... به آسمان پر ستاره ... گاهی به تهران ... به نور های دوری که هر کدام شاید قصه ای داشتند که تصورش خسته اش میکرد ... آن شب فرق داشت اما ... از خاکسپاری برگشته بود ... دیگر مهم نبود نور... مهم نبود قصه ...مهم نبود عینک... مهم نبود که تعادل نبود ... مهم نبود ک گیج میخورد روی لبه ی بلندی...از خاکسپاری برگشته بود و دیگر اهمیتی نداشت که صدای شعر خواندنش گوش آسمان را کر کند ... باد سرد می وزید و در باد پیچ میخورد...  هم روسری ..هم موهاش ..هم فکر های بیمار گونش ... به نیست شدن فکر میکرد... به نبودن... به پرواز ... به سنگینی باری روی دوشش ...به اشتباه های نا خواسته و خواسته... سرگیجه شدت می گرفت ... باد هم ... لیوان آب را لبه ی بام گذاشته بود.... نمی توانست درک کند که دیگر چه نیازی ب این مزخرفات هست ... نمی توانست خودش را درک کند ... باد همچنان می وزید ... سرما به مغز استخوان رخنه می کرد... آسمان مه تاب داشت ... زیر نور ماه می لرزید و شعر میخواند و به ستاره ها فکر ی کرد و نمی کرد... لیوان را در دست گرفت...نگاهش کرد.. داشت سعی میکرد نیمه های لیوان را از هم تمیزدهد...داشت سعی میکرد ماهیت لیوانی که باید نیمه ی پر و خالی اش را تشخیص دهد ، را بفهمد.  لیوان ولی منتظر فهمیده شدن نماند...از میان دستان عرق کرده اش سر خورد... سقوط کرد...شکست..."خوبی مامااان؟"....نفسش را رها کرد..."خوبم مامان..." به خودش آمد...باد را حس میکرد...نفهمیده بود کی روسری با باد رفته...نفهمیده بود ک کی از بلندی نپریده...نفهمیده بود که چقدر گذشته... قرص را در دهان گذاشت و همزمان با بستن در بام سعی کرد قورتش بدهد...بدون آب... بدون دلیل خوبی برای آرام شدن...

کمی واقعی تر: قابلمه ی روی گاز رو بدون دسگیر برداشتم... الان نمیدونم به سوختن دسم بخندم یا از حواس پرتیم سر عالم و آدم غر بزنم... طبق معمول راه دومیه احتمالن انتخاب میشه دیگه :)

یک تجربه ی جدید: ساعت یازده و نیم شب...مترو...سکوت واگن ها ... و آدم ها که در واگن ها کم یابند...و اگر باشند خسته و بی روح...و اغلب در حال فکر...

نیازمندی ها: خواستار هوای ابری و خنک و خوب هستیم با تشکر...:)

تقدیمیه: به آدمی که امید میدهد...به آدمی که نا امید نمی کند... به آدمی که مهربانی اش آدم را یاد خدا می اندازد ... به آدمی که خسته تر از آن بودم که ازش امید بگیرم ...که همیشه من مقصرم ... :)

پیشنهاد: نگذاریم رویا ها و فانتزی ها ز زندگی واقعی دورمان کنند...رویا خوب است..برنامه داشتن برای رسیدن بهش به تر... ولی گاهی باید فراموش کرد رویایی وجود دارد...خوب فکر کرد... یک تصمیم عاقلانه گرفت ... بعد باز به رویا برگشت اگر رویای جدیدی جایگزینش نشده بود :)

می فرماید: راهیِ شهر شما می شوم از راهِ خیال/بی خیالان، چه بخواهند چه نه، گمراهند  [غلامرضا طریقی]

۰۲:۰۲۰۹
خرداد
خلاصه ی اقرار متهم: پا ها طاقت کشیدن وزن زهرا را نداشت ... امروز کف مترو نشستم :) ...این بود خلاصه ی اعتراف :)

شرح اعتراف: سرگیجه ... حرکت ...شلوغی ...پا درد ... گرما .. آفتاب ... خانم های ناراحتی که فروشندگی میکردند... و خانم های ناراحتی که فروشندگی نمیکردند... تجربه ی کودکی که دارد له میشود ... نفس کم می آورد ... و آدم بزرگ ها برایش غول هایی هستند که می توانند هستی اش را هر لحظه تهدید کنند ... همه ی اینها با سرگیجه جذاب تر هم هست تازه :))

یک روایت نه چندان معتبر*: صدای زمزمه ی فرشته ای از دور ها و دور تر ها به گوش میرسد که توی گوش طفلکش آرام میخواند :"دختره اینجا نشسته/گریه میکنه/زاری میکنه/از برای من/ پرتقال من..."... اینجا اما روی پشت بام زیر غوغای ستارگان**، "نگاه کن"*** پخش میشود... و دختره کف پشت بام نشسته است..چهار زانو... :)

یک روش درمان: انجام اعمال جلف و مسخره و بعد تماشای لبخند ها و شنیدن صدای خنده های کسانی که ارزشمندند... که بودنشان جای هر نبودی را پر می کند ...

تقدیمیه: به قهرمانم(مدّ ظله العالی)...آنگاه که از نیافتن دب اصغر پریشان میشود...به قهرمانم آن لحظه که وسوسه ی پیاده روی در جمهوری بین قهوه فروشی هایش را دل دل طفلکش می کارد....به فرشته ام ... که کاش لایق لبخند هایش باشم ... به فرشته ام(دامت برکاتها)، به لحظه های خطاب شدنم با صدای او..هر لحظه به نامی جدید :) ... و برای طفل خردسال شان... آن گاه که اشتباهاتی نا بخشودنی مرتکب می شود ... به فرزندی ک جز اشتباه نمی داند... :)

نیازمندی ها: کمی نیست شدن ... کمی پرواز ... کمی خود بودن ... امشب پناهگاه های زهرا را مرتب خواهم کرد ... امتحان در پیش است :)

یادآوری:یک صحنه توی فیلم"in time" هست... که مادر قصه زمان کافی برای رسیدن به مقصد نداره و شروع به دویدن می کنه...زمین میخوره...بلند میشه...فکر نمیکنه...فقط میدوئه...زخمی میشه بازم میدوئه.... میدونه بعیده رسیدن...بازم میدوئه....چرا نمی دوییم ما؟چی شد که این همه بی انگیزه شدیم؟

پیشنهاد: "نگاه کن"/آلبوم آقای بنفش/ گروه پالت .
پیشنهاد: یک بار هم که برای خوتان نان میگیرید یک عدد هم برای همسایه بگیرید ... یا حتی برای خانه ای نا شناس در مسیر ... به رها بودن عادت کنیم ... به نامرئی بودن ... :)

در دستور کار: هارمونیکا یاد بگیرم :)

* نام را از عنوان کتاب"چند روایت معتبر"، به قلم مصطفی مستور وام گرفته ام.
**بی ربط اما یاد آور تصنیف : "غوغای ستارگان"/ با بازخوانی محمد اصفهانی
*** "نگاه کن"/آلبوم آقای بنفش/پالت.
۱۹:۰۲۰۴
خرداد
 خب قرار نیست اوضاع همیشه مرتب باشه که ...قرار نیست حتمن همیشه همه چی سر جاش باشه که...قرار نیست همیشه خودمونو دوست داشته باشیم که...یه وقتایی هم هست که آدم از خودش متنفر میشه و باید بدونه که این طبیعیه...یه وقتایی هم هست که آدم به خودش بد میگه...بد هایی که بیراه نیستن متاسفانه... بدیش اینه ک نمیشه ترکش نداشته باشه این تیپ آشفتگی ها ... اونقد حتی قوی نیستم ک بتونم لبخند بزنم و با آرامش بگم که همه چی آرومه...که هست واقعا... واقعا آرومه... ولی من آدم این اوضاع نیستم ک سین میفهمه میگه چرا خودتو میذاری تو منگنه که اونکی سین هی با بهانه و بی بهانه ازم خبر میگیره...
 دارم ریسک میکنم..می فهمم که ریسکه... صدا ها ساکت میشه تو سرم... سعی میکنم بهش فکر نکنم...بی حس عه بی حس...زود رنج تر از همیشه م  ظاهرن... 
 خودمو جمع میکنم...بسه ترسو بودن....شنبه میرم وا میستم و حرفمو میزنم....مهمه ک صدام میلرزه از استرس موقع گفتن؟..نه...مهمه ک این همه تردیدو تا اون موقع با خودم حمل میکنم؟ بازم نه... مهمه ک جمله هام یادم میره؟ نه....به قول مادر "زهرا باید پوست کلفت تر باشی"...اون موقع احتمالن صدام میلرزه...قلبم صد برابر بد تر لابد...ولی تهش اینه ک حرفمو زدم...تهش اینه ک دیگه به خودم نمیگم ترسو... بعدش هم احتمالن مهم نباشه که ساعت چنده...زنگ میزنم و مادر و از خواب بیدار میکنم و حرفای بی ربط میزنم...ایشون عادت دارن ک بچه شون وقت و بی وقت زنگ بزنه...ایشون میدونن اگه راه به تری برای آروم شدن پیدا میشد مزاحم نمیشدم...ایشون میدونن که نباید به روم بیارن لرزش مشهود صدامو... بعد هم لابد می رم سراغ اون جزوه ای که مدتیه دستمه و شروع میکنم به خوندنش که شاید دوستان مسئول سریعتر اطلاع ثانوی رو بدن و من عقب نباشم از قصه ... انگار نه انگار که خبری بوده:)

 بعد تر نوشت: گفتم قرار نیست همیشه دوست داشته باشیم خودمونو ... ولی قرار هم نیست از اینکه از خودمون بدمون میاد حس عذاب کنیم ... باید لبخند بزنم به خودم و یادم بمونه ک میگذره این روزا... میگذره این حس های بد ... و تهش فقط خودمو دارم...تازه اگه داشته باشمش... :)

 در گوشی: چی داری که این شکلی از بالای سرشون میگذری؟ چی داری که اونا ندارن/نداشتن؟....ریشه هایت ز خاک بیرون است که باشد... دانه ک ریشه نداره...یه روزی کاشته میشی...اونقد تغذیه شدی ک وقتی کاشته شدی درخت خوبی بشی؟ اونقدی هستی ک پوک نباشی؟ چرا نمیفهمی...چرا ساده میگذری از سر شون...وقتی میخونی ک نوشته "یک جهان عشق نهان است اینجا.."...چه تضمین که آروم به خواب بریم؟... چه خطرناک که رفتنمون هم باعث ناراحتی بقیه میشه... همش ضرریم... دو سر باخت...:)

 یک برش زندگی:  وقتی غر میزنه و تو تقریبن هیچی نمی فهمی و پرت و پلا جواب میدی...انقد که دلتنگ شده بودی بعد چندین روز :)

 کمی واقعی تر: در کودک ترین وضع ممکن ادامه می دیم...که هر چیز کوچیک سر ذوق میاردمون...یه جوری ک انگار روشنی صبحو تو آسمون دیده باشیم...که انگار خبری نیست..که نیست واقعا...:)

 تقدیمیه: به دوستانم...که خندیدنم این روز ها کنارشان واقعی تر از هر خنده ایست ... که سکوت کنارشان سکوت است... که به خنده هایشان برای ادامه نیاز دارم ... که به سکوتشان... و به حضور مهربان شان در اکتشاف  هایی از دنیای قبلا کشف شده ... حتی به حضور از پس امواج خشک و خسته ی گذشته از کیلومتر ها... حتی به لبخندی که دیده نمیشود ولی باد عطرش را از فرسنگ ها دور تر به من میرساند...که به خیال همه کار یاس زیر پنجره ی اتاقم است این حجم مدهوش کننده... که فقط من میدانم در جایی از دنیا... در جای دوست داشتنی ای از دنیا... یاسی وجود دارد که میخندد...که لبخند را بلد است:)

 پیشنهاد یک: چند ساعت ساکت در یک جای پر همهمه به صدا های اطراف گوش کنیم...سعی کنیم ترجیحی ندهیم هیچ کدامشان را...که به همه شان گوش دهیم و روی مفهوم خاصی متمرکز نشویم...به صدای بارن همانقدر وزن بدهیم که به صدای گنجشک و آدمها...

 پیشنهاد دو: اگر دستمان خالیست اگر خم شدن سخت نیست برایمان...تکه های کاغذ یا زباله هایی که برایمان سخت نیست را از سر راهمان برداریم... بگذاریم یک تغییری از ما در دنیا باشد...هر چند خودمان هم یادمان نماند کجا و چطور ... هر چند کوچک... خیلی کوچک...

 پیشنهاد سه: گذشتن و رفتن پیوسته/آلبوم گذشتن و رفتن پیوسته/ گروه بمرانی

عنوان مصراعی از حسین منزوی: برای من سخن از من مگو به دلجویی/ مگیر آینه پیش ز خویش بیزاران....