بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


بیست و هشت/ یک نفر آب به صورتم بزند...

يكشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۴ ب.ظ
خلاصه بگویم دارم خالی خالی بزرگ می شوم...دارم پوچ می گذرانم این روز ها را...حس می کنم زندگی بیست و یک ساله ام هیچ دست آوردی نداشته تا الان...حتی امید به به‌بود اوضاع ندارم... قیافه اش این است که درس می‌خوانم...قیافه اش این است که کتاب می‌خوانم .. قیافه اش این است که به یک چیز هایی معتقدم و به یک چیز هایی نه.... اما واقعیت این است که دارم خالی خالی بزرگ می‌شوم...بزرگ که... به قول دوستم "اینجوری انگار واقن بزرگ شدیم..." به‌تر است  بگویم مُسِن می‌شوم :) درس خواندنم چیزی به من، یا حداقل دانشم، اضافه نمی‌کند.... کتاب می‌خوانم..از دور به نظر می آید که زیاد...اما قصه این است که می‌خوانم و رد می‌شوم... می‌خوانم و کتاب را به قفسه ام اضافه می‌کنم و همین... اثری از کتاب نمی‌ماند.... حافظه ام دارد فراموش می‌کند جزئیات کتاب ها را... کتاب می‌خوانم و با هر کتاب بیش‌تر انگار دارم دانایی های قبلی ام را دور می‌ریزم... بیش‌تر انگار دارم گم می‌شوم... با آدم ها در ارتباطم و این ارتباط بیش‌تر و بیش‌تر مرا از خودم دور می‌کند .... حس می‌کنم خودم را دارم از دست می‌دهم ... خود شاد و بی‌خیالم را ... خود هدف‌مندم را ... خود آرامم را ... خود مستقل ام را ... بودن یک آدم هایی آنقدر خوب یا مؤثر است که آدم فراموش می‌کند خودش را و راهش را و عادت هایش را و چیز هایی از خودش را که قبلا دوستش داشت ....
باید به تنهایی پناه ببرم ... باید باز قدم بزنم زیاد... دوباره ورزش می‌روم .... باید ناهار های تنهایی ام را باز داشته باشم ... شروع کرده‌ام به خواندن کتاب های تکراری ... باید پیدا کنم چیزی را که از خودم فراموش کردم... از لای کتاب های بچگی ها ... از لای یادداشت هام ...از بین حرف های گذشته ام... باید به فکر کردن و بی‌تفاوت بودن به دنیای خارج، برگردم ... باید بنویسم که از خودم چه می‌خواهم از خودم و زندگی‌ام... دوباره سر پا خواهم ایستاد :)

روایت داریم که : سرودمت،نه به زیبایی خودت شاید / که شاعر تو یکی چون خود تو می‌باید :) ( محمدعلی بهمنی)
 پ.ن : شعر خواندن دارد یادم می‌رود ... خوانش کتاب ... خوانش متن ... دست خطم دارد عوض می شود ... کلمه ها را فراموش می کنم... دارم از دست خودم می روم ... شاید هم تو آن قدر بزرگی که فکر دیگری جز تو در من نمی گنجد ... ولی راستش من آخرش خودم را دارم ... خودم را ...
پ.ن۲ : ره‌گذر تر باشم ... مرور گر تر ... رها تر ...
 

نظرات  (۱)

هان مشو نومید چون واقف نه ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور:)
......
در مورد تنهایی کار خوبی میکنی.....منم یه روزی داشتم یاس رو گم میکردم تو حجوم  حضور آدما و پیچ و خم اتفاقات......تکه های خودمو جمع کردم و رفتم به دنبال تنهایی خودم.....تا حد خوبی دوباره پیداش کردم .....در حال ساختن بقیه اش هستم.......
تنهایی خوبه زهرا جانم خیلی خوبه:)))))
دوباره رسیدیم انگار به اون ایستگاه های مشترک زندگی:)
پاسخ:
خیلی نا امید کننده س که تا آدم میاد بارش رو یه جا زمین بذاره، می بینه پناهگاه رو اشتباه پیدا کرده...شاید باید کوله بار رو سبک تر کرد، که نیازی به استقرار های هر چند گاه یک بار نباشه....
با چیزی که تجربه تا الان گفته، آدما رو باید فرار کرد ازشون....مث خودم که دو سر باخت ام...بقیه هم برای مت... به قولی:
دلا خو کن به تنهایی، که از تن ها بلا خیزد ;)
سعی کن ایستگاه های بعدی دوست داشتنی تر باشه.... مرسی:))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی