بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قبلن نوشت:)» ثبت شده است

۲۲:۱۷۲۰
بهمن

"تهش یه تیکه سنگه ک اگه شانس بیارم اسممو بدون تشدید بنویسن روش:)"


_کی میخوای بزرگ شی تو بچه؟

+چهار هفته سعی کردم بزرگ باشم و پشیمون شدم...خیلی دنیای زشتی دارین:)

_تهش که چی؟ باید یاد بگیری بزرگ بودنو...بزرگ شدنو...

+تهش؟ تهش یه بسته مداد رنگی فابرکستل 48 رنگه س، با کلی مقوای فابری آنو یا اشتنباخ...تهش یه قفسه ی بزرگ از کتابه ک حتی وقتی برای چندمین بار هم میرم سمت هرکدوشون ک بخونم، بازم برام جدید باشن...تهش؟ صدا ساز دهنی میده تهش...مزه قهوه میده تهش...صدا آرامش میاد از اون ته ها...تهش؟ پرواز یاد میگیرم...رهای رهای رها...تهش یه خونه ی خلوته ک دم صبحش... که نصف شبش ...که پنجره هاش بازن باز...و بلندن...ساکته خونه هه...باد خنک میاد توش...تهش؟ تهش یه لبخند گنگ عه...که اسم نقش اول قصه یادش نمیاد ... ولی یادشه دستمو ک باهاش ستاره نشونش دادم...:)


#زهرانوشت

ظهر دوشنبه بیست و نهم خرداد تود و شش...:)

۱۵:۴۸۱۶
آبان

از : دیوانه ای که منم...

به : یاس ترین مهربان دنیا....

بیشتر از دو سوم منطق مونده...و من تو هوای ابری مرکز محاسبات نشستم ، و هوای بیرون و موجودی کارتم و اون اجازه ای ک برای انقلاب رفتن تو این هفته از مامان گرفتم و سکوت اینجا و صدای این موزیک منو به جنونی میشکونه ک،"مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست..."*...

و من بین صد و خورده ای کانتکتم دنبال هر کی گشتم ک حس این موسیقی رو بگیره، از هر طرف ک رفتم به تو خوردم...به یه کلاس با چراغای خاموش..به سال چهارم...به هم صدا خوندن ک:"دست در حلقه ی آن زلف دو تا نتوان کرد..."*

به قول آقا سجاد:

آخر کجا روم که "یادت" نباشد و به "یادت" نیایم...**

+بعضی می گویند مجموعه ی S در  T تصمیم پذیر است...یعنی الگوریتمی متناهی وجود دارد که برای هر عضوT به سوال آیا عضو S هم هست، بتوان پاسخ آری یا نه داد...(SزیرمجوعهT)

حتی یک مجموعه ی تصمیم پذیر در خودم..در کانتکت هام..در دنیام نمیابم...کاملن ممکن است ک در حال ناشکری باشم :)


* حضرت حافظ

**سجاد افشاریان

پیشنهاد : یک راه حل عاشقانه / دنگ شو / آلبوم شیراز چل ساله

۱۷:۰۰۲۳
خرداد

شاخ و دم ندارد ک... دل تنگیم...دل تنگ شما،دلتنگ زندگی، دلتنگ نفس راحت، دلتنگ زندگی منظم و متاسفانه، متاسفانه، متاسفانه دلتنگ دوستان بی معرفتی ک با اشتیاق از دنیایمان بیرون زدند و نگفتند این صدای بلند خنده ها شاید ترجمه ای زشت از بغض های قورت داده باشد...ما خوبیم...فقط کمی بیش تر از معمول دلتنگیم...


پ.ن : مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست/ چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب... محمدعلی بهمنی

در مورد عنوان : از در و دیوار باب اسفنجی جات می بارد ... اند ایف یو نو وات آی مین بای دت... :)

پیشنهاد: وضعیت سفید/ علیرضا قربانی:) //یک دل لرزه ی اطمینان بخش...یک راه حل ... با وضغیت سفید میشود دیگر از عقل نترسید*...

پیشنهاد: ای باران/ علیرضا قربانی :) // با ای باران می شود زندگی کرد...می شود طنینش را به خاطر سپرد ... آوایش را حفظ کرد...تمرین کرد ..تمرین کرد ... و درتنهایی آسمان شب زیر لب زمزمه اش کرد... با ای باران میشود مرد ... :)


* یک بار تو هم عشق من از عقل میاندیش / بگذار که دل حل کند این مسئله ها را....

۱۳:۳۹۰۴
بهمن
_ حالت چطوره؟

+ "چطور"م....

_ از کی "چطور" شدی؟

+ نمیدونم..."چطور "شدن یهو اتفاق نمیوفته...ولی یهو چش باز میکنی میبینی "چطور"ی...

_ و این فهمیدنش..ظاهرن اذیتت کرده...

+ اتقاقن بر عکس...الان دیگه هر چیزی-مطلقا هر چیزی-رو میندازم گردن"چطور"شدگی...بعد خیلی خوب با خودم کنار میام که« از یه "چطور"چه انتظاری داری ؟»و بعد مسئله حل میشه...زندگی خیلی سخت تر بود قبلنا...

_ صورت مسئله رو در اصل داستان میکنی...

+ از یه "چطور" چه انتظاری داری؟

_ باشه:)



۱۴:۰۲۱۵
دی
"انگار که چشمانت را بسته باشی و ترا سوار قطاری نامعلوم کند و خودش پیاده شود..."

   اول فکر کردم و بعد خندیدم به فکرم...یک کوچه را قدم زدم...بعد که فکر کردم دوباره خندیدم...یک خیابان راه رفتم و فکرش به خنده ام انداخت...یک خیابان شد چند خیابان...از فکرش خنده ام گرفت[این بار نخندیدم البته...].
   بعد دیدم اینطور نمی شود...باید کار تازه ای کرد...شاید بشود.
   و خیلی عادی طوری که انگار از ابتدا با همین هدف بیرون زده ام روی جدول پریدم....تمرکز کردم و گام برداشتم...یک خیابان...یک خیابان شد دو خیابان...دو خیابان شد یک منطقه خیابان[میدانم واحدی ک ب کار بردم درست نیست...]....و وقتی جفت پا از آخرین جدول های فتح شده به پایین پریدم ،به فکرم لبخند زدم و بی توجه به پاهای درد ناکم تمام را ه را پیاده برگشتم دوباره ...و تمام راه مانند کودکی که با یویو اش بازی میکند هی فکر کردم و هی خنده ام نگرفت...بعد آمدم اینجا...که بگویم "سلام:)"...

پ.ن:کاری که میخوای بکنی رو بالاخره می کنی...حتی اگه فکر انجام اون کار یه جایی از زندگیت به قه قهه بندازدت...

پ.ن2:کاملا موقتی می نویسم و کاملا ناگهانی یکهو دست میگشم از نوشتن..."ریشه هایم ز خاک بیرون است.."*...

*مصراعی از"دوکاج/محمد جواد محبت

اوایل آبان نود و چهار میخواستم وبلاگ نویسی را شروع کنم...این قرار بود پست اولش باشد...اما رحم کردم به زهرا و چشم بسته سوار قطار نامعلومش نکردم ...حالا اما قصه فرق میکند....حالا زهرا خودش یک بلیط یک طرفه گرفته به جایی ک نمیداند کجاست و قلم را گذاشته ک بلغزد برای خودش...:)