بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۰۱:۰۸۲۱
اسفند
باید برگردم به روز های عید سال نود...به روز هایی که سکوت را تمرین میکردم....به روز هایی که نوشتن جزء جدانشدنی ترین عادت هایم بود....به روز هایی که کارم رسیدن بود...این روز ها خیالی دور و رویایی کابوس وار خسنگی ای به من تحمیل میکند که نرسیدن و از دست دادن را تبدیل به عادت کرده...دست بردارم کاش از منفعل بودن...باید به غار تنهایی پناه ببرم...:))
شاید باید دوباره به شدت ورزش کنم....شاید باید بیشتر تر کتاب بخوانم...شاید باید دنیا را خاموش کنم...و بعد پر بکشم...پر بکشم از قفسی که در ندارد:))

پیشنهاد: هر جا که هستید...هر جا که می روید...هر جا که می توانید...می شود به آسمان پناه برد...باور کنیم پشت بام خانه ها کارایی ای بیشتر از  نگه داری کولر و آنتن و غیره دارند...امتحان کرده ام پرنده ها و ابر ها گوش شنوای به تری دارند از آدم ها...بار ها ستاره ها با اینکه کاری از دستشان برای حل مشکل بر نیامده به من دلگرمی دادند...حواسشان بیشتر از آدم ها هست...حتی ماه افسون گر...حتی شب های تاریک...حتی روز های روشن...

پیشنهاد: تمرین کنیم شعر بخوانیم...مهم نیست صدای فوق العاده ای نداریم...مهم نیست که شعر خواندنمان خوب نیست...مهم این است که با تمرین و بار ها خواندن یک قطعه شعر لحن را درک کنیم...ارتباط کلمه ها را کشف کنیم...و یاد بگیریم که از ترکیب های درست و از لحن درست استفاده کنیم...

تقدیمیه: تقدیم به تویی که دیدن عکست مرا بی دلیل به خنده وا میدارد...تقدیم به تویی که بی آنکه بدانی آن همه خوبی...تقدیم به تویی که جزء "بقیه" ای...و تقدیم به دوستی که خوب است و جزء بقیه نیست و میشود بی واهمه در هوایش رویا ساخت،یاسی که در زمستان جوانه زده:)

نیازمندی: کمی آسودگی و بالی بزرگتر برای پرواز...:)

پ.ن :حافظ میگه:"فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم/بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم"
۱۱:۰۰۱۸
اسفند
<بخش یک/حساسیت ها>
کاش دچار وسواس نباشم...آدما با وسواسشون زیاد امتحان میشن....کافیه روی زود رسیدن وسواس داشته باشی...شرایط هر مرحله سخت تر میشه تا تو ببینی تحت هر شرایطی زود رسیدن رو میتونی یا نه؟....کافیه رو خوش قول بودن وسواس داشته باشی....قصه مشابهه...خوب باشم،درست انتخاب کنم؛ اما وسواسی نه...قانون ثابتی نذارم برای موقعیتام...شناور تر باشم...

این روزا تو مترو زیاد آدم میبینم....زیاد بچه میبینم...بچه ها خسته ن...مامان بابا هاخسته تر...خسته ی رسم و رسوم و خلاصه خاله بازیای نزدیک عید...بچه ها خب دلشون کوچیک تره...بهونه میگیرن....غر میزنن...مامان بابا ها ظاهرن آدم بزرگای قصه ن...نتیجتن باید صبوری کنن...
یه وقتایی یه آدم بزرگایی،کلن فراموش میکنن که نقششون صبر کردنه...بچه رو توجمع دعوا میکنن،دعوای بد...کتکش میزنن...کسیو که پناهی جز اونا نداره رو...من هیچ تجربه ای از بودن با بچه ها ندارم....نمیدونم اگه خودم بودم چقد بد تر رفتار میکردم...ولی هر بار با دیدن یه همچین چیزایی آرزو میکنم کاش فقط همین یه بار باشه...حیفه که این بچه هم دچار عقده ی حقارت بشه...حیفه که آدم بزرگا بی اینکه بدونن ،غیر مستقیم، مسئول انتخابای بد و حال بد آینده ی بچه ها باشن....بچه ها خیلی حیفن...خیلی حساسن....

<بخش سه/کاملن شخصی>
بیایم و قبل از بازخواست آدم مقابل،فارغ از اینکه آیا این حقو داریم یا نه،یه بار به این فکر کنیم که آدم مقابلمون تو چه شرایطیه الان...که آیا اشتباهی ازش سر زده واقعن؟یا صرفن چون فقط اونو مقابلمون داریم خودمونو محق میدونیم که اون آدمو بازخواست کنیم؟یا حتی اینکه اگه خطاکاره طرف آیا واقعا همون خود خطا براش بار سنگینی نیست؟کاش یادم بمونه اینو...کاش یادم بمونه....کاش...

<بخش چهار/از قبلی شخصی تر>
یه آدمایی هستن...که به آدم حس پرواز میدن...آدمایی که رها ن...به هیچ جا بند نیستن...آدمایی که میخندن...ولی خوشحال نیستن لزومن...آدمایی که به اشتیاق میارن آدمو از بودنشون...آدمایی که سخت میشه پیداشون کرد همیشه...ولی وقتی پیداش کردی مطمئنی که اون لحظه که گفته میام پیشت...فقط و فقط حواسش معطوف توعه...آدمایی که فک نمیکنی کارا براشون سخت باشه...با یه لبخند که انگار جزء صورتشونه تو سخت ترین شرایط دووم میارن...با کلی مشخصات خوب دیگه که همه شون جزو ویژگیای رهایی ان....
آدما خودشونو دوست دارن...آدما عاشق هم نمیشن...عاشق اون آدمی میشن که تو دلشون میگن..."هی پسر...چقد لعنتیه...حیف من هنوز اونجوری نیستم..."...در اصل معمولن آدما عاشق ویژگیایی میشن از هم که دوست دارن اون ویژگی تو خودشون پررنگ باشه...حالا فلانی جان بیا هی کامنت بده ک توجیه عه اینا...شایدم باشه...در اصل:هو نوز؟هو کرز؟**:) [دارم راجع به ویژگیای روحی انسانی حرف میزنم نه راجع به چیزایی که به هر طریقی به جنسیت یا فیزیک آدما مربوط بشه]

<بخش پنج/از اکتشافات>
یه جایی و کشف کردم تو دانشگاه...ساعتها مدام هم اونجا بشینی...هیچ کی کاریت نداره...آشنا هم رد نمیشه...قشنگ خوراک عه کتاب خوندن و درس و اینا:)
البته ممکنه آشناهای شما خیلی سرحال باشن و تا آخرین طبقه ی اون ساختمون_محل کشف شده_ بیان:)خب...داشتن آشناهای به این سرحالی تو زندگی به اندازه ی کافی خوشبختی هست که جای نداشتن خوشی ای مثل مکان دنج رو پر کنه:))قطعا آشنایی که تا اونجا اومده میتونه بیشتر از یه آشنا بشه...یه دوست خوب و پایه...یا هرچی:)

<بخش شش/بازم حرف هس>
همیشه بازم حرف هس...ولی دیگه بسه:)

بعدن نوشت:یادم رف چی میخواسم بگم...می تونین فک کنین یه چی بعدا گفتم:/
بعدن تر نوشت:برای حفظ آبرو بیاین سعی کنین فکر کنین که در مورد مربوط نبودن عنوان با کل متن عمدی در کار بوده:)
*عنوان مصراعی از حافظ(:روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم/که پریشانی این سلسله را آخر نیست).
**who knows?who cares