بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جوجه گنجشک خیس مهربان :)» ثبت شده است

۰۰:۴۲۲۳
بهمن
بیاین حرف بزنیم راجع به این که چقدر در جریان کار های نصفه نیمه مون هستیم ؟
چقدر در جریان کتاب های نصفه خوانده ؟ چقدر در جریان کتاب های توی صف خواندن ؟
بیاین حرف بزنیم راجع به این که چه چیزایی از خودمونو دوست داریم ؟ چه چیزایی توی خودمون اذیت مون می کنه ؟ چه چیزایی از ما رو خدا دوست داره ؟ چه چیز های از ما رو خدا دوست نداره ؟
بیاین حرف بزنیم ... راجع به این که سرزنش کردن چقدر کار می کنه ؟ راجع به این که صدای بلند چقدر اثر رو بیشتر می کنه ؟ راجع به این که چه جوری می شه مهربون تر بود ولی مؤثر تر؟
بیاین حرف بزنیم ... راجع به راه هایی که تا الان اشتباهی رفتیم و از سر لجبازی دور نزدیم ... بیاین حرف بزنیم راجع به این که چقدر ارزش شو داره ؟
بیاین حرف بزنیم ... راجع به همه چی ...
بیاین حرف بزنیم ... راجع به همون چیزی که باعث شده اینقد از من بدت بیاد ... همون چیزی که باعث شده اینقد اذیتت کنم ... بیا حرف بزن ... حداقل دونسته می میرم .. بعدش ولی قول میدم نیام باهات راجع به قولی که شکستی و شکستم حرف بزنم ...دیل ؟* اصلا حواست هست ؟  :)

۲۲:۱۷۲۰
بهمن

"تهش یه تیکه سنگه ک اگه شانس بیارم اسممو بدون تشدید بنویسن روش:)"


_کی میخوای بزرگ شی تو بچه؟

+چهار هفته سعی کردم بزرگ باشم و پشیمون شدم...خیلی دنیای زشتی دارین:)

_تهش که چی؟ باید یاد بگیری بزرگ بودنو...بزرگ شدنو...

+تهش؟ تهش یه بسته مداد رنگی فابرکستل 48 رنگه س، با کلی مقوای فابری آنو یا اشتنباخ...تهش یه قفسه ی بزرگ از کتابه ک حتی وقتی برای چندمین بار هم میرم سمت هرکدوشون ک بخونم، بازم برام جدید باشن...تهش؟ صدا ساز دهنی میده تهش...مزه قهوه میده تهش...صدا آرامش میاد از اون ته ها...تهش؟ پرواز یاد میگیرم...رهای رهای رها...تهش یه خونه ی خلوته ک دم صبحش... که نصف شبش ...که پنجره هاش بازن باز...و بلندن...ساکته خونه هه...باد خنک میاد توش...تهش؟ تهش یه لبخند گنگ عه...که اسم نقش اول قصه یادش نمیاد ... ولی یادشه دستمو ک باهاش ستاره نشونش دادم...:)


#زهرانوشت

ظهر دوشنبه بیست و نهم خرداد تود و شش...:)

۱۷:۱۴۱۲
آذر
خلاصه بگویم دارم خالی خالی بزرگ می شوم...دارم پوچ می گذرانم این روز ها را...حس می کنم زندگی بیست و یک ساله ام هیچ دست آوردی نداشته تا الان...حتی امید به به‌بود اوضاع ندارم... قیافه اش این است که درس می‌خوانم...قیافه اش این است که کتاب می‌خوانم .. قیافه اش این است که به یک چیز هایی معتقدم و به یک چیز هایی نه.... اما واقعیت این است که دارم خالی خالی بزرگ می‌شوم...بزرگ که... به قول دوستم "اینجوری انگار واقن بزرگ شدیم..." به‌تر است  بگویم مُسِن می‌شوم :) درس خواندنم چیزی به من، یا حداقل دانشم، اضافه نمی‌کند.... کتاب می‌خوانم..از دور به نظر می آید که زیاد...اما قصه این است که می‌خوانم و رد می‌شوم... می‌خوانم و کتاب را به قفسه ام اضافه می‌کنم و همین... اثری از کتاب نمی‌ماند.... حافظه ام دارد فراموش می‌کند جزئیات کتاب ها را... کتاب می‌خوانم و با هر کتاب بیش‌تر انگار دارم دانایی های قبلی ام را دور می‌ریزم... بیش‌تر انگار دارم گم می‌شوم... با آدم ها در ارتباطم و این ارتباط بیش‌تر و بیش‌تر مرا از خودم دور می‌کند .... حس می‌کنم خودم را دارم از دست می‌دهم ... خود شاد و بی‌خیالم را ... خود هدف‌مندم را ... خود آرامم را ... خود مستقل ام را ... بودن یک آدم هایی آنقدر خوب یا مؤثر است که آدم فراموش می‌کند خودش را و راهش را و عادت هایش را و چیز هایی از خودش را که قبلا دوستش داشت ....
باید به تنهایی پناه ببرم ... باید باز قدم بزنم زیاد... دوباره ورزش می‌روم .... باید ناهار های تنهایی ام را باز داشته باشم ... شروع کرده‌ام به خواندن کتاب های تکراری ... باید پیدا کنم چیزی را که از خودم فراموش کردم... از لای کتاب های بچگی ها ... از لای یادداشت هام ...از بین حرف های گذشته ام... باید به فکر کردن و بی‌تفاوت بودن به دنیای خارج، برگردم ... باید بنویسم که از خودم چه می‌خواهم از خودم و زندگی‌ام... دوباره سر پا خواهم ایستاد :)

روایت داریم که : سرودمت،نه به زیبایی خودت شاید / که شاعر تو یکی چون خود تو می‌باید :) ( محمدعلی بهمنی)
 پ.ن : شعر خواندن دارد یادم می‌رود ... خوانش کتاب ... خوانش متن ... دست خطم دارد عوض می شود ... کلمه ها را فراموش می کنم... دارم از دست خودم می روم ... شاید هم تو آن قدر بزرگی که فکر دیگری جز تو در من نمی گنجد ... ولی راستش من آخرش خودم را دارم ... خودم را ...
پ.ن۲ : ره‌گذر تر باشم ... مرور گر تر ... رها تر ...
 
۲۲:۲۱۰۴
مرداد

اتفاقهای زیادی افتاده..قصدم اما نوشتن از اتفاقات از سر گذشته نیست... حتی زبان گلایه را باید کم کم خاموش کنم...به قول حافظ اصلا"که در طریقت ما کافریست رنجیدن*"... که گه گاه نمیتوانم رنجش را از بین ببرم پس فراموش میکنم .... و تفاوت ها هست بین نرنجیدن و فراموش کردن ... البته اینکه الان دارم مینویسم میتواند دلیل خوبی باشد بر اینکه هنوز فراموش نکرده ام...اما حق بدهید که پانزده روز زمان زیادی نیست...بگذریم...باید یاد بگیرم که رها تر باشم... باید راحت بگذرم از آدمها... از حرفها... باید حواسم به پای ایستادنم جمع باشد...که از پا نیوفتم... این هم که این همه "باید" ردیف میکنم و راه حل نمیدهم چون راه حل ویژه ای برایش در ذهن ندارم...همین که هشیار باشم برای عمل کردن بهشان،همین که بدانم باید به چی عمل کنم، نزدیک ترین راهیست که به ذهن می رسد:)

دارم ترس ها را پشت سر میگذارم...ترس هایی که یک روز مرا به فکر تغییراتی می انداخت،آنقدر بنیادین، که اگر میم و میم و سین و ز و تمام حروف الفبا به جز احتمالا یکی[:)] از آن تغییرات با خبر میشدند حتی ممکن بود فکر کنند زهرایی که تا آن وقت میشناختند، یک کابوس بوده و چیزی که مقابلشان ایستاده، تبلور تصویر آن کابوس است که به زودی ازش بیدار میشوند واز آن تصویر محو شونده اثری نمی بینند... دارم ترس ها را کنار میزنم و این یعنی پا گذاشتن به جا هایی که قرار نبود دوباره گذرم به آنجاها بیوفتد...و این یعنی هم صحبت شدن با آدم هایی که از حضورشان واهمه داشتم... و این یعنی هم مسیر شدن با دوستانی که حتی به خیال هم نمی دیدم راهمان از کنار هم بگذرد... و در این برهه(ح؟) از استرس و نگرانی و تمرکز برای خلاص شدن از یک سری ترس ها، چیز هایی هست؛ مثل"دستی که در لیوان کاغذی ،برایت قهوه می آورد و بعد_بی هیچ کلمه ای_لیوان داغ را در لیوان خالی دیگری میگذارد[ تا حرارت کمتری حس کنی] و میرود... و تو مبهوت دقت و مهربانی اش می شوی"؛ که ادامه ی مسیر را برای آدم دوست داشتنی تر می نماید...چیزهایی لبخند ناک مثل بیدار شدن و دیدن پیام های غر های صبح گاهی دوستان...مثل دفاع کردن از پرنده ی مودب و مهربانم که موجب تعجب و تحیر میم شد...که هر چقدر هم به دوستانم بی ربط باشم هیچ کس حق ندارد در موردشان بی انصافی کند...حتی اگر خودم باشم:) 

کمی کند تر شده حرکتم در ماراتن تابستانی... اما متوقف نشده ام...باز سرعت میگیرم...

یک برش زندگی: کم کم دارم به مهارت دویدن روی جول خیابانها با کوله ی سنگین دست پیدا میکنم...به قول مادر یک روز میرسد که از روی سیم برق به خانه بر میگردی:)

دختر خوبی که من نیستم: تلفنم زنگ که خورد...استثنائا دیدم و جواب دادم...باید خودمو به جایی میرسوندم...وسایلمو به دوستم سپردم و بدو بدو اون سالنو ترک کردم...حتی به در داشتم برخورد میکردم....خلاصه ش کنم..یه ربع قبل بسته شدن جایی که کار داشتم رسیدم...کارم انجام شد و اومدم بیرون...کار من ک انجام شد و تمام...ولی چیزی که سر دلم موند حرف اون دوستی بود که میگفت دختر خوب وسط دانشگاه نمی دوئه:/ که من نگران ذهن بیمار به اصطلاح آینده سازان جهان هستم... که کسی که به خاطر دویدن من یا آرام راه رفتم بخواد راجع به من به نتیجه ای برسه همون به تر مهم نباشه نتیجه ش برای من...که اگرم آروم میرفتم و ساعت اداری تموم میشد..همون دوستم نمی تونست بره برام کارمو انجام بده... که واقعا وقتی کاری منع قانونی یا اخلاقی نداره پس چرا باید ازش امتناع کرد؟ چرا الکی به مساله هامون فرض اضافه میکنیم، بعد میایم ادعا میکنیم که محدودمون کردن؟ جمع کنیم این مظلوم نمایی بی حد و حصر رو...حداقل خودمون محدودیت نسازیم برای هم....یا سعی کنیم رفتار درستو انجام بدیم..بعد بریم حرف بزنیم سر اینکه کجا و چطور محدود شدیم:)

پی نوشت: این روز ها آدم ها را گروگان میگیرم و برایشان شعر میخوانم..همینقدر خطرناک و مجنون وار:)

پی نوشت دو: الف و ز دیروز به اتفاق نظر رسیدند که زهرا موجود خشن یست که روی خشنش را تا حال ندیده بودند...نمیدانم بابت این کشف شان خوشحال باشم یا ناراحت؟ و آیا خشونت لفظ درستی برای جدیت و منعطف نبودن باافراد غریبه ای که رعایت آداب نمیدانند، است یا خیر...

پیشنهاد: با آدم ها که چشم تو چشم می شوید، یک لبخند مهمانشان کنید...راه دوری نمیرود:)

عنوان که کمی بی ربط هم به نظر میرسد،مصراعیست از مطلع یک غزل از هوشنگ ابتهاج:نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت/ پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت:)

* وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافریست رنجیدن:)

۰۳:۳۸۱۲
تیر
راستش را بخواهی دستم به نوشتن نمیرود... یعنی نه که ایده نداشته باشم...سرمه ای دوست داشتنی ام پر است از عنوان هایی که باید راجع بهشان بخوانم و بنویسم گاهی؛ ولی جملاتم ربط به هم پیدا نمیکنند...:)
بیشتر، چیزی که فکر میکنم این پراکندگی را دلیل است هیجانی است که ناخواسته که نه...خواسته ؛با آن دست به گریبان شده ام...تا به چه بگوییم دست به گریبان شدن البته ... به هر حال ماراتن تابستانم را به بیکاری و فکر های بی خود ترجیح میدهم... حتی اگر قرار باشد به خاطرش زبانم را تمام نکنم و به خاطرش رانندگی یاد نگیرم و به خاطرش کلی اتفاقات دیگر.... که شاید کمی به زهرا کمک کنم که اینقدر خودش را مواخذه نکند که جای درستی از دنیا نایستاده .... شاید جای درست را پیدا کند... که راه درست را پیدا کند... که آرامش همراه با هیجان این روز ها اینقدر مرا به فکر آرامش پیش از طوفان نیندازد ...

کمی واقعی تر:شبیه زهرای آخر آبان نود شده ام...زهرایی که نصف زهراشده بود... زهرایی که عمیقا فکر میکرد بابت نفس کشیدنش به دنیا بدهکار است... و فکر میکرد وارد وقت اضافه ی زندگی اش شده... زهرایی که انگار یکهو از خواب بیدار شده بود... و به خاطر آورده بود دنیا هر لحظه ممکن است تمام شود...و به خاطر آورده بود لبخند زدن را... و به خاطر آورده بود دیدن لبخند فرشته اش را...و به خاطر آورده بود عاشق تر شدن را برای نقره های بی بدیل و زیاد شونده ی موهای قهرمانش...شبیه زهرایی که یادش آورده بودند که دوست تر داشته باش اما گره نخور به دنیای خارج... دختر بچه ای که می دوید... مثل زهرای امروز که امروز ابتدای راهی ایستاده که یک قدم به رها تر شدنش کمک میکند ... :)

کمی واقعی تر از قبلی:میم از یک رویا برایم حرف زد... رویایی که برایم کامل نبود...اما با وجود لبخندش نمیتوانستم بیشتر مخالفت کنم؛ با این که" این رویا برایش کامل است"، تا حد خوبی... یک رویا از زمستان همین نود و شش... الان که فکر میکنم کامل نبود چون زیادی شکل واقعیت بود... :)

پیشنهاد:اینقدر نگذارید ذهنتان مثل من بازیگوشی کند و شما را شب امتحان به حسب حال نوشت و این مزخرفات وادارد :)

پیشنهاد:یک ظرف خراب یا در آستانه ی دور انداختن پیدا کنید...حتی میتوانید از ظرف های پلاستیکی استفاده کنید...کمی آب در آن بریزید و در سایه ای در کناری بگذارید...پرنده ها تابستان تشنه اند...خدا گنجشک ها را دوست دارد... خدا پرواز را دوست دارد... که شاید عادت پرواز را از دوستان بند انگشتیمان به ارث بردیم... که شاید آنقدر از دیدن خوشحالیشان مست شدیم که به پرواز در آمدیم... بالاخره یکی باید حواسش به دوستانی که هنوز بال دارند باشد...:)

بی ربط:شکل خاص چشمای گنجشک و سنجاب و گاهی خرگوش اینو به من القا میکنه که مهربونن و دارن با چشماشون میخندن...دقت کردین شما هم ؟ :)

در مورد عنوان:در جستجوی عینک مناسبی برای تماشای جهان...
و همواره در تلاش برای به خواب نرفتن و فهمیدن شعری ک به عنوان "لالایی" خوانده میشود :)
۱۷:۱۷۲۳
خرداد

کالد: آب روی آتیش...یا یه همچین چیزی...

به مراتب آرام ترم و این را گمانم مدیون آرامش مسری و لبخند های دوستانه ای هستم ک شاید بی اینکه بدانند در دنیای من چه خبر است، اطمینان می بخشند...:) ممکن است مشکل ها حل نشوند اما اعتماد به نفس حل مشکل را مدیون شان هستم :)

تقدیمیه: به مهربانی که امواج مهربانی اش از انتهای خیابان های نه چندان کوتاه می رسد ... به مهربانی ک پرواز را بلد است ... به مهربانی که معجزه بلد است ... به مهربانی که کاش بماند ... کاش موفق و خوش حال باشد.. هر جا که هست ... چه نیمکت کناری ... چه انتهای خیابان ... چه صندلی کناری میز کتابخوانه و چه روی تخت خوابگاه و در حال تکست داد به دوستش ... یا هر جای این عالم ... به مهربانی که کاش حواسش باشد که زنده کردن بلد است...به تو :)