بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هذیون» ثبت شده است

۰۳:۳۸۱۲
تیر
راستش را بخواهی دستم به نوشتن نمیرود... یعنی نه که ایده نداشته باشم...سرمه ای دوست داشتنی ام پر است از عنوان هایی که باید راجع بهشان بخوانم و بنویسم گاهی؛ ولی جملاتم ربط به هم پیدا نمیکنند...:)
بیشتر، چیزی که فکر میکنم این پراکندگی را دلیل است هیجانی است که ناخواسته که نه...خواسته ؛با آن دست به گریبان شده ام...تا به چه بگوییم دست به گریبان شدن البته ... به هر حال ماراتن تابستانم را به بیکاری و فکر های بی خود ترجیح میدهم... حتی اگر قرار باشد به خاطرش زبانم را تمام نکنم و به خاطرش رانندگی یاد نگیرم و به خاطرش کلی اتفاقات دیگر.... که شاید کمی به زهرا کمک کنم که اینقدر خودش را مواخذه نکند که جای درستی از دنیا نایستاده .... شاید جای درست را پیدا کند... که راه درست را پیدا کند... که آرامش همراه با هیجان این روز ها اینقدر مرا به فکر آرامش پیش از طوفان نیندازد ...

کمی واقعی تر:شبیه زهرای آخر آبان نود شده ام...زهرایی که نصف زهراشده بود... زهرایی که عمیقا فکر میکرد بابت نفس کشیدنش به دنیا بدهکار است... و فکر میکرد وارد وقت اضافه ی زندگی اش شده... زهرایی که انگار یکهو از خواب بیدار شده بود... و به خاطر آورده بود دنیا هر لحظه ممکن است تمام شود...و به خاطر آورده بود لبخند زدن را... و به خاطر آورده بود دیدن لبخند فرشته اش را...و به خاطر آورده بود عاشق تر شدن را برای نقره های بی بدیل و زیاد شونده ی موهای قهرمانش...شبیه زهرایی که یادش آورده بودند که دوست تر داشته باش اما گره نخور به دنیای خارج... دختر بچه ای که می دوید... مثل زهرای امروز که امروز ابتدای راهی ایستاده که یک قدم به رها تر شدنش کمک میکند ... :)

کمی واقعی تر از قبلی:میم از یک رویا برایم حرف زد... رویایی که برایم کامل نبود...اما با وجود لبخندش نمیتوانستم بیشتر مخالفت کنم؛ با این که" این رویا برایش کامل است"، تا حد خوبی... یک رویا از زمستان همین نود و شش... الان که فکر میکنم کامل نبود چون زیادی شکل واقعیت بود... :)

پیشنهاد:اینقدر نگذارید ذهنتان مثل من بازیگوشی کند و شما را شب امتحان به حسب حال نوشت و این مزخرفات وادارد :)

پیشنهاد:یک ظرف خراب یا در آستانه ی دور انداختن پیدا کنید...حتی میتوانید از ظرف های پلاستیکی استفاده کنید...کمی آب در آن بریزید و در سایه ای در کناری بگذارید...پرنده ها تابستان تشنه اند...خدا گنجشک ها را دوست دارد... خدا پرواز را دوست دارد... که شاید عادت پرواز را از دوستان بند انگشتیمان به ارث بردیم... که شاید آنقدر از دیدن خوشحالیشان مست شدیم که به پرواز در آمدیم... بالاخره یکی باید حواسش به دوستانی که هنوز بال دارند باشد...:)

بی ربط:شکل خاص چشمای گنجشک و سنجاب و گاهی خرگوش اینو به من القا میکنه که مهربونن و دارن با چشماشون میخندن...دقت کردین شما هم ؟ :)

در مورد عنوان:در جستجوی عینک مناسبی برای تماشای جهان...
و همواره در تلاش برای به خواب نرفتن و فهمیدن شعری ک به عنوان "لالایی" خوانده میشود :)
۱۹:۰۳۰۳
تیر

خب خب خب :)

به میادین بر میگردیم باشد که رستگار شویم :)

میخواستم تا مدتی ننویسم اینجا ولی پریروز تو مترو با یه رفتاری رو به رو شدم که دلم نیومد نیام بگم براتون....  طبق معمول در بی حواس ترین حالت ممکن داشتم فکر میکردم و لبه ی سگوی ایستگاه وایساده بودم و سعی میکردم ک به آدما نکاه نکنم ک یهو دستم کشیده شد... ترسیدم یه آن اما همون موقع برگشتم نگاه کردم... یه خانوم مهربون بود که چشماش سرخ بود...گمونم از خستگی یا هر چی... ولی چشمای سرخش مهربونیشو انگار بیشتر القا میکرد ... یا حداقل دوست دارم این جوری فکر کنم.... از اون لبخندا که با یکی چشم تو چشم میشی تو خیابون زدم بهش بعد سلام دادم... با آروم ترین صدای ممکن تو اون شلوغی گف: از خط زرد رد شدی... تشکر کردم و یه قدم اومدم عقب... تا جایی که هم مسیر بودیم حواسم بهش بود... تو دنیای خودش بود... خیلی عمیق انگار داشت فکر میکرد... ولی از دنیا جدا نبود ..مهربونیش گمونم ذاتی بود... ربطی به حال خوب و بد یا خستگیش نداشت... شاید گفتنش هیچ تاثیری نداشته باشه ولی تصویر نگاهش انگار از ذهنم پاک نمیشه... یه جور عجیبی به آدم این حس رو منتقل میکرد که با آدم مهربون و آشنایی رو بروییم:)) به شدت حس مادرای نگران رو منتقل میکرد:) هر چی فکر میکنم نمیدونم این چشما رو کجا دیدم...کمی سرخ...کمی قهوه ای...و "باتوجه" و "دقیق" موقع نگاه کردن...انی وی**....برای حال خوبش دعا کنیم ... :)

نقل قول: "بعضی ها می گویند دنیا شبیه برکه ای آرام است که هر وقت کسی کوچک ترین کاری انجام می دهد، مثل این است که سنگی را به داخل آن انداخته باشد، که باعث می شود موج های کوچکی روی سطح آن به وجود بیایند که به شکل دایره هایی آرام آرام در  در همه جای برکه پخش می شوند و به این ترتیب هر کار کوچکی همه ی دنیا را لا اقل کمی تغییر می دهد." خطر ما قبل آخر/مجموعه ماجرا های بچه های بد شانس[جلد دوازده]/ لمونی اسنیکت

مربوط به نقل قول: نقل قول را بگذارید کنار شیرجه ای که اینجا ازش یاد کردم ..حتی مجازید خود من را سنگِ نام برده در نظر بگیرید جای اینکه رفتار هایم را...و پرشی بزرگ تر که پیش روست ..موج هایی که تشدید میشوند :) 

پیشنهاد: به خودمان فرصت بدهیم...کودک شود..بهانه گیر شود..بهانه هایش را شنوا باشیم... و بهش بگوییم که مراقبش هستیم... برایش دوست باشیم...و گاهی هم دعوایش کنیم، شدید، که "بیدار شو از خواب آدم ساده..خبری نیست..."بعد هم با یک ظرف آلبالوی یخ زده و نمک ازش دلجویی کنیم سیلی ای را ک باعث شده چند ماه شاید، گیج بخورد :) سعی کنیم دوستش داشته باشیم حتی اگر میدانیم که غیر قابل تحمل ترین موجود دنیاست...طفلکمان جز ما کسی را ندارد ... پناهش دهیم :)

اصلاحیه: از اتاق فرمان اشاره میکنن غلط املایی دارم و کتابخانه/کتابخونه درسته تو پست قبلی... حق بدین دیگه..بداهه بود...تازه حالا مگه مهمه؟ مفهومو رسوندم دیگه:)

نیازمندی ها: به حافظه ای فعال و انتخابی نیازمندم...اصلا دلچسب نیست که رندوم و دقیق یک چیز هایی را ذخیره میکند و یک چیز های مهمی را نه  :)

یک برش نصفه نیمه از زندگی:

---از الطاف بی انتهای شما بی نهایت سپاسگزارم دوست عزیز.

...واقعا جاداره بگیم: موش بخوردت "دوست عزیز"...:/

پ.ن:در پناه خدا :)

پ.ن2: جاداره اینجا یه صحنه ای رو تصور کنین که دستای طرفو گرفتن دارن به زور میبرنش اونم هی داد میزنه باز حرف میزنه...انقد دور میشن تو راهروی تیمارستان تا صداش محو میشه :)

* دوباره قصه ی تکرار/ به خانه برگردیم/که کوه خاطره ای بود و کوه فاصله ای.... محمدرضا عبدالملکیان:)

**any way...

۱۷:۳۰۱۱
خرداد

از این روسری ترکمن ها بود...از این بلند ها... شب ها می پیچید دورش...میرفت روی بام...با عینک میرفت...زمستان و تابستان نداشت...باد سرد بود و خوردن لبه های روسری به صورتش که هشیاری اش را تشدید می کرد ... به نور ها نگاه میکرد... به آسمان پر ستاره ... گاهی به تهران ... به نور های دوری که هر کدام شاید قصه ای داشتند که تصورش خسته اش میکرد ... آن شب فرق داشت اما ... از خاکسپاری برگشته بود ... دیگر مهم نبود نور... مهم نبود قصه ...مهم نبود عینک... مهم نبود که تعادل نبود ... مهم نبود ک گیج میخورد روی لبه ی بلندی...از خاکسپاری برگشته بود و دیگر اهمیتی نداشت که صدای شعر خواندنش گوش آسمان را کر کند ... باد سرد می وزید و در باد پیچ میخورد...  هم روسری ..هم موهاش ..هم فکر های بیمار گونش ... به نیست شدن فکر میکرد... به نبودن... به پرواز ... به سنگینی باری روی دوشش ...به اشتباه های نا خواسته و خواسته... سرگیجه شدت می گرفت ... باد هم ... لیوان آب را لبه ی بام گذاشته بود.... نمی توانست درک کند که دیگر چه نیازی ب این مزخرفات هست ... نمی توانست خودش را درک کند ... باد همچنان می وزید ... سرما به مغز استخوان رخنه می کرد... آسمان مه تاب داشت ... زیر نور ماه می لرزید و شعر میخواند و به ستاره ها فکر ی کرد و نمی کرد... لیوان را در دست گرفت...نگاهش کرد.. داشت سعی میکرد نیمه های لیوان را از هم تمیزدهد...داشت سعی میکرد ماهیت لیوانی که باید نیمه ی پر و خالی اش را تشخیص دهد ، را بفهمد.  لیوان ولی منتظر فهمیده شدن نماند...از میان دستان عرق کرده اش سر خورد... سقوط کرد...شکست..."خوبی مامااان؟"....نفسش را رها کرد..."خوبم مامان..." به خودش آمد...باد را حس میکرد...نفهمیده بود کی روسری با باد رفته...نفهمیده بود ک کی از بلندی نپریده...نفهمیده بود که چقدر گذشته... قرص را در دهان گذاشت و همزمان با بستن در بام سعی کرد قورتش بدهد...بدون آب... بدون دلیل خوبی برای آرام شدن...

کمی واقعی تر: قابلمه ی روی گاز رو بدون دسگیر برداشتم... الان نمیدونم به سوختن دسم بخندم یا از حواس پرتیم سر عالم و آدم غر بزنم... طبق معمول راه دومیه احتمالن انتخاب میشه دیگه :)

یک تجربه ی جدید: ساعت یازده و نیم شب...مترو...سکوت واگن ها ... و آدم ها که در واگن ها کم یابند...و اگر باشند خسته و بی روح...و اغلب در حال فکر...

نیازمندی ها: خواستار هوای ابری و خنک و خوب هستیم با تشکر...:)

تقدیمیه: به آدمی که امید میدهد...به آدمی که نا امید نمی کند... به آدمی که مهربانی اش آدم را یاد خدا می اندازد ... به آدمی که خسته تر از آن بودم که ازش امید بگیرم ...که همیشه من مقصرم ... :)

پیشنهاد: نگذاریم رویا ها و فانتزی ها ز زندگی واقعی دورمان کنند...رویا خوب است..برنامه داشتن برای رسیدن بهش به تر... ولی گاهی باید فراموش کرد رویایی وجود دارد...خوب فکر کرد... یک تصمیم عاقلانه گرفت ... بعد باز به رویا برگشت اگر رویای جدیدی جایگزینش نشده بود :)

می فرماید: راهیِ شهر شما می شوم از راهِ خیال/بی خیالان، چه بخواهند چه نه، گمراهند  [غلامرضا طریقی]

۰۲:۰۲۰۹
خرداد
خلاصه ی اقرار متهم: پا ها طاقت کشیدن وزن زهرا را نداشت ... امروز کف مترو نشستم :) ...این بود خلاصه ی اعتراف :)

شرح اعتراف: سرگیجه ... حرکت ...شلوغی ...پا درد ... گرما .. آفتاب ... خانم های ناراحتی که فروشندگی میکردند... و خانم های ناراحتی که فروشندگی نمیکردند... تجربه ی کودکی که دارد له میشود ... نفس کم می آورد ... و آدم بزرگ ها برایش غول هایی هستند که می توانند هستی اش را هر لحظه تهدید کنند ... همه ی اینها با سرگیجه جذاب تر هم هست تازه :))

یک روایت نه چندان معتبر*: صدای زمزمه ی فرشته ای از دور ها و دور تر ها به گوش میرسد که توی گوش طفلکش آرام میخواند :"دختره اینجا نشسته/گریه میکنه/زاری میکنه/از برای من/ پرتقال من..."... اینجا اما روی پشت بام زیر غوغای ستارگان**، "نگاه کن"*** پخش میشود... و دختره کف پشت بام نشسته است..چهار زانو... :)

یک روش درمان: انجام اعمال جلف و مسخره و بعد تماشای لبخند ها و شنیدن صدای خنده های کسانی که ارزشمندند... که بودنشان جای هر نبودی را پر می کند ...

تقدیمیه: به قهرمانم(مدّ ظله العالی)...آنگاه که از نیافتن دب اصغر پریشان میشود...به قهرمانم آن لحظه که وسوسه ی پیاده روی در جمهوری بین قهوه فروشی هایش را دل دل طفلکش می کارد....به فرشته ام ... که کاش لایق لبخند هایش باشم ... به فرشته ام(دامت برکاتها)، به لحظه های خطاب شدنم با صدای او..هر لحظه به نامی جدید :) ... و برای طفل خردسال شان... آن گاه که اشتباهاتی نا بخشودنی مرتکب می شود ... به فرزندی ک جز اشتباه نمی داند... :)

نیازمندی ها: کمی نیست شدن ... کمی پرواز ... کمی خود بودن ... امشب پناهگاه های زهرا را مرتب خواهم کرد ... امتحان در پیش است :)

یادآوری:یک صحنه توی فیلم"in time" هست... که مادر قصه زمان کافی برای رسیدن به مقصد نداره و شروع به دویدن می کنه...زمین میخوره...بلند میشه...فکر نمیکنه...فقط میدوئه...زخمی میشه بازم میدوئه.... میدونه بعیده رسیدن...بازم میدوئه....چرا نمی دوییم ما؟چی شد که این همه بی انگیزه شدیم؟

پیشنهاد: "نگاه کن"/آلبوم آقای بنفش/ گروه پالت .
پیشنهاد: یک بار هم که برای خوتان نان میگیرید یک عدد هم برای همسایه بگیرید ... یا حتی برای خانه ای نا شناس در مسیر ... به رها بودن عادت کنیم ... به نامرئی بودن ... :)

در دستور کار: هارمونیکا یاد بگیرم :)

* نام را از عنوان کتاب"چند روایت معتبر"، به قلم مصطفی مستور وام گرفته ام.
**بی ربط اما یاد آور تصنیف : "غوغای ستارگان"/ با بازخوانی محمد اصفهانی
*** "نگاه کن"/آلبوم آقای بنفش/پالت.
۱۹:۰۲۰۴
خرداد
 خب قرار نیست اوضاع همیشه مرتب باشه که ...قرار نیست حتمن همیشه همه چی سر جاش باشه که...قرار نیست همیشه خودمونو دوست داشته باشیم که...یه وقتایی هم هست که آدم از خودش متنفر میشه و باید بدونه که این طبیعیه...یه وقتایی هم هست که آدم به خودش بد میگه...بد هایی که بیراه نیستن متاسفانه... بدیش اینه ک نمیشه ترکش نداشته باشه این تیپ آشفتگی ها ... اونقد حتی قوی نیستم ک بتونم لبخند بزنم و با آرامش بگم که همه چی آرومه...که هست واقعا... واقعا آرومه... ولی من آدم این اوضاع نیستم ک سین میفهمه میگه چرا خودتو میذاری تو منگنه که اونکی سین هی با بهانه و بی بهانه ازم خبر میگیره...
 دارم ریسک میکنم..می فهمم که ریسکه... صدا ها ساکت میشه تو سرم... سعی میکنم بهش فکر نکنم...بی حس عه بی حس...زود رنج تر از همیشه م  ظاهرن... 
 خودمو جمع میکنم...بسه ترسو بودن....شنبه میرم وا میستم و حرفمو میزنم....مهمه ک صدام میلرزه از استرس موقع گفتن؟..نه...مهمه ک این همه تردیدو تا اون موقع با خودم حمل میکنم؟ بازم نه... مهمه ک جمله هام یادم میره؟ نه....به قول مادر "زهرا باید پوست کلفت تر باشی"...اون موقع احتمالن صدام میلرزه...قلبم صد برابر بد تر لابد...ولی تهش اینه ک حرفمو زدم...تهش اینه ک دیگه به خودم نمیگم ترسو... بعدش هم احتمالن مهم نباشه که ساعت چنده...زنگ میزنم و مادر و از خواب بیدار میکنم و حرفای بی ربط میزنم...ایشون عادت دارن ک بچه شون وقت و بی وقت زنگ بزنه...ایشون میدونن اگه راه به تری برای آروم شدن پیدا میشد مزاحم نمیشدم...ایشون میدونن که نباید به روم بیارن لرزش مشهود صدامو... بعد هم لابد می رم سراغ اون جزوه ای که مدتیه دستمه و شروع میکنم به خوندنش که شاید دوستان مسئول سریعتر اطلاع ثانوی رو بدن و من عقب نباشم از قصه ... انگار نه انگار که خبری بوده:)

 بعد تر نوشت: گفتم قرار نیست همیشه دوست داشته باشیم خودمونو ... ولی قرار هم نیست از اینکه از خودمون بدمون میاد حس عذاب کنیم ... باید لبخند بزنم به خودم و یادم بمونه ک میگذره این روزا... میگذره این حس های بد ... و تهش فقط خودمو دارم...تازه اگه داشته باشمش... :)

 در گوشی: چی داری که این شکلی از بالای سرشون میگذری؟ چی داری که اونا ندارن/نداشتن؟....ریشه هایت ز خاک بیرون است که باشد... دانه ک ریشه نداره...یه روزی کاشته میشی...اونقد تغذیه شدی ک وقتی کاشته شدی درخت خوبی بشی؟ اونقدی هستی ک پوک نباشی؟ چرا نمیفهمی...چرا ساده میگذری از سر شون...وقتی میخونی ک نوشته "یک جهان عشق نهان است اینجا.."...چه تضمین که آروم به خواب بریم؟... چه خطرناک که رفتنمون هم باعث ناراحتی بقیه میشه... همش ضرریم... دو سر باخت...:)

 یک برش زندگی:  وقتی غر میزنه و تو تقریبن هیچی نمی فهمی و پرت و پلا جواب میدی...انقد که دلتنگ شده بودی بعد چندین روز :)

 کمی واقعی تر: در کودک ترین وضع ممکن ادامه می دیم...که هر چیز کوچیک سر ذوق میاردمون...یه جوری ک انگار روشنی صبحو تو آسمون دیده باشیم...که انگار خبری نیست..که نیست واقعا...:)

 تقدیمیه: به دوستانم...که خندیدنم این روز ها کنارشان واقعی تر از هر خنده ایست ... که سکوت کنارشان سکوت است... که به خنده هایشان برای ادامه نیاز دارم ... که به سکوتشان... و به حضور مهربان شان در اکتشاف  هایی از دنیای قبلا کشف شده ... حتی به حضور از پس امواج خشک و خسته ی گذشته از کیلومتر ها... حتی به لبخندی که دیده نمیشود ولی باد عطرش را از فرسنگ ها دور تر به من میرساند...که به خیال همه کار یاس زیر پنجره ی اتاقم است این حجم مدهوش کننده... که فقط من میدانم در جایی از دنیا... در جای دوست داشتنی ای از دنیا... یاسی وجود دارد که میخندد...که لبخند را بلد است:)

 پیشنهاد یک: چند ساعت ساکت در یک جای پر همهمه به صدا های اطراف گوش کنیم...سعی کنیم ترجیحی ندهیم هیچ کدامشان را...که به همه شان گوش دهیم و روی مفهوم خاصی متمرکز نشویم...به صدای بارن همانقدر وزن بدهیم که به صدای گنجشک و آدمها...

 پیشنهاد دو: اگر دستمان خالیست اگر خم شدن سخت نیست برایمان...تکه های کاغذ یا زباله هایی که برایمان سخت نیست را از سر راهمان برداریم... بگذاریم یک تغییری از ما در دنیا باشد...هر چند خودمان هم یادمان نماند کجا و چطور ... هر چند کوچک... خیلی کوچک...

 پیشنهاد سه: گذشتن و رفتن پیوسته/آلبوم گذشتن و رفتن پیوسته/ گروه بمرانی

عنوان مصراعی از حسین منزوی: برای من سخن از من مگو به دلجویی/ مگیر آینه پیش ز خویش بیزاران....
۰۱:۰۱۱۷
ارديبهشت
همین که می ذاره حرف بزنی کافیه..همین که اجازه داری ک مخاطب قرارش بدی....همین که می شنوه کافیه...همین که هست وقتی کسی نیست.. همین که هست وقتی خودت هم نیستی حتی...همین که بی اینکه خودت حواست باشه حواسش هست خودش...همین که هرچقد بد باشی باز ازت دست نمی کشه..مث آدماش نیست:)

قراره بیشتر بنویسم...:) ذهنم تنبل تر شده انقد ننوشتم... کلمه کم می آورم هی:))

یک برش از زندگی:
_سلام:)))
+سلام زهرا....ببین من واقن باید اینا رو..
_هیسسس:)))کاریت نداشتم فقط دیدمت گفتم یه سلام بدم بهت:)
+[خودکار را روی کاغذ های گزارشش رها کرده؛ با چشمانش می خندد و بی صدا چیزی لب میزند که مفهوم نیست:) ]

یادآوری: یادم می ماند که الکی در گیر نشوم...یادم می ماند که روی چیز های ساده کلید نکنم..یادم می ماند که هر لحظه ممکن است تمام شوم...که دوست ندارم در حالتی تمام شوم که در گیر چیز های بی اهمیت بوده ام...کاش یادم بماند:)

پیشنهاد یک: به عزیزانتان یاد آوری کنید که چقدر مهم اند...به عزیزان تان گوشزد کنید که بودنشان حالتان را خوب میکند... خودتان نمیدانید ولی یک جایی خاطره ی صدای شما می تواند نجات بخش باشد...

پیشنهاد دو: با بچه ها حرف های جدی بزنیم... بچه ها خیلی میفهمند...بچه ها را جدی تر بگیریم... اعتماد به نفس بچه ها را بالا ببریم:)

عنوان از حافظ :یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم؟دولت صحبت آن مونس جان ما را بس:)
۰۲:۰۴۱۲
ارديبهشت

باید خوب فکر کنم...به مدت زیادی فکر کردن نیاز دارم...از آن فکر کردن ها که ستاره ها را محو می کنند از عمق...از آنها که رنگ میپرانند از صورت آسمان بس که جدی اند...از آن فکر کردن ها که گاهن بوی قهوه میدهند و طعم سردرد دارند...از آنها که شب را به صبح بدل میکند...و همین اندازه که به فکر کردن عه زیاد نیاز دارم به ساکت شدن مغزم هم محتاجم...که این همه گزاره ی منطقی و غیر منطقی از جیب ها ی مختلفش رو نکند برای من و بگذارد یک لحظه آرام باشم...به تناقض دچارم:)

زهرا را آرام خواهم کرد...زهرا را نامرئی تر خواهم کرد:)



پیشنهاد یک: برای یک دوست یک جا روی یک تکه کاغذ یادداشت بگذارید...از آن یاد داشت ها که فرد مورد نظر بعد از پیدا کردنش به قاعده ی یک وجب خرسند گشته و زیر لب زمزمه خواهد کرد"دیوونه:))"...:)


پیشنهاد دو: چند دقیقه از صدای عزیزانتان ضبط کنید(حتی الامکان صدای خنده هایشان:)) )...درست وقتهایی که فکر میکنید دنیا ارزش ادامه ندارد پخش رندوم گوشی حواسش هست که چطور از رفتن منصرفتان کند:) 


بی ربط: در زمان های قدیم "خسته" در معنای زخمی نیز به کار می رفته است**:)


*میتوانید فکر کنید در مورد بی ربط به نظر آمدن عنوان عمدی در کار است:)

**فرهنگ فارسی معین//(خَ تِ) 1 - (ص مف .) مجروح ، آزرده . 2 - فرسوده رنجدیده . 3 - (اِ.) زمینی که از بسیاری آمد و شد خاک آن کوفته و نرم شده باشد.

۰۱:۰۸۲۱
اسفند
باید برگردم به روز های عید سال نود...به روز هایی که سکوت را تمرین میکردم....به روز هایی که نوشتن جزء جدانشدنی ترین عادت هایم بود....به روز هایی که کارم رسیدن بود...این روز ها خیالی دور و رویایی کابوس وار خسنگی ای به من تحمیل میکند که نرسیدن و از دست دادن را تبدیل به عادت کرده...دست بردارم کاش از منفعل بودن...باید به غار تنهایی پناه ببرم...:))
شاید باید دوباره به شدت ورزش کنم....شاید باید بیشتر تر کتاب بخوانم...شاید باید دنیا را خاموش کنم...و بعد پر بکشم...پر بکشم از قفسی که در ندارد:))

پیشنهاد: هر جا که هستید...هر جا که می روید...هر جا که می توانید...می شود به آسمان پناه برد...باور کنیم پشت بام خانه ها کارایی ای بیشتر از  نگه داری کولر و آنتن و غیره دارند...امتحان کرده ام پرنده ها و ابر ها گوش شنوای به تری دارند از آدم ها...بار ها ستاره ها با اینکه کاری از دستشان برای حل مشکل بر نیامده به من دلگرمی دادند...حواسشان بیشتر از آدم ها هست...حتی ماه افسون گر...حتی شب های تاریک...حتی روز های روشن...

پیشنهاد: تمرین کنیم شعر بخوانیم...مهم نیست صدای فوق العاده ای نداریم...مهم نیست که شعر خواندنمان خوب نیست...مهم این است که با تمرین و بار ها خواندن یک قطعه شعر لحن را درک کنیم...ارتباط کلمه ها را کشف کنیم...و یاد بگیریم که از ترکیب های درست و از لحن درست استفاده کنیم...

تقدیمیه: تقدیم به تویی که دیدن عکست مرا بی دلیل به خنده وا میدارد...تقدیم به تویی که بی آنکه بدانی آن همه خوبی...تقدیم به تویی که جزء "بقیه" ای...و تقدیم به دوستی که خوب است و جزء بقیه نیست و میشود بی واهمه در هوایش رویا ساخت،یاسی که در زمستان جوانه زده:)

نیازمندی: کمی آسودگی و بالی بزرگتر برای پرواز...:)

پ.ن :حافظ میگه:"فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم/بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم"
۱۱:۰۰۱۸
اسفند
<بخش یک/حساسیت ها>
کاش دچار وسواس نباشم...آدما با وسواسشون زیاد امتحان میشن....کافیه روی زود رسیدن وسواس داشته باشی...شرایط هر مرحله سخت تر میشه تا تو ببینی تحت هر شرایطی زود رسیدن رو میتونی یا نه؟....کافیه رو خوش قول بودن وسواس داشته باشی....قصه مشابهه...خوب باشم،درست انتخاب کنم؛ اما وسواسی نه...قانون ثابتی نذارم برای موقعیتام...شناور تر باشم...

این روزا تو مترو زیاد آدم میبینم....زیاد بچه میبینم...بچه ها خسته ن...مامان بابا هاخسته تر...خسته ی رسم و رسوم و خلاصه خاله بازیای نزدیک عید...بچه ها خب دلشون کوچیک تره...بهونه میگیرن....غر میزنن...مامان بابا ها ظاهرن آدم بزرگای قصه ن...نتیجتن باید صبوری کنن...
یه وقتایی یه آدم بزرگایی،کلن فراموش میکنن که نقششون صبر کردنه...بچه رو توجمع دعوا میکنن،دعوای بد...کتکش میزنن...کسیو که پناهی جز اونا نداره رو...من هیچ تجربه ای از بودن با بچه ها ندارم....نمیدونم اگه خودم بودم چقد بد تر رفتار میکردم...ولی هر بار با دیدن یه همچین چیزایی آرزو میکنم کاش فقط همین یه بار باشه...حیفه که این بچه هم دچار عقده ی حقارت بشه...حیفه که آدم بزرگا بی اینکه بدونن ،غیر مستقیم، مسئول انتخابای بد و حال بد آینده ی بچه ها باشن....بچه ها خیلی حیفن...خیلی حساسن....

<بخش سه/کاملن شخصی>
بیایم و قبل از بازخواست آدم مقابل،فارغ از اینکه آیا این حقو داریم یا نه،یه بار به این فکر کنیم که آدم مقابلمون تو چه شرایطیه الان...که آیا اشتباهی ازش سر زده واقعن؟یا صرفن چون فقط اونو مقابلمون داریم خودمونو محق میدونیم که اون آدمو بازخواست کنیم؟یا حتی اینکه اگه خطاکاره طرف آیا واقعا همون خود خطا براش بار سنگینی نیست؟کاش یادم بمونه اینو...کاش یادم بمونه....کاش...

<بخش چهار/از قبلی شخصی تر>
یه آدمایی هستن...که به آدم حس پرواز میدن...آدمایی که رها ن...به هیچ جا بند نیستن...آدمایی که میخندن...ولی خوشحال نیستن لزومن...آدمایی که به اشتیاق میارن آدمو از بودنشون...آدمایی که سخت میشه پیداشون کرد همیشه...ولی وقتی پیداش کردی مطمئنی که اون لحظه که گفته میام پیشت...فقط و فقط حواسش معطوف توعه...آدمایی که فک نمیکنی کارا براشون سخت باشه...با یه لبخند که انگار جزء صورتشونه تو سخت ترین شرایط دووم میارن...با کلی مشخصات خوب دیگه که همه شون جزو ویژگیای رهایی ان....
آدما خودشونو دوست دارن...آدما عاشق هم نمیشن...عاشق اون آدمی میشن که تو دلشون میگن..."هی پسر...چقد لعنتیه...حیف من هنوز اونجوری نیستم..."...در اصل معمولن آدما عاشق ویژگیایی میشن از هم که دوست دارن اون ویژگی تو خودشون پررنگ باشه...حالا فلانی جان بیا هی کامنت بده ک توجیه عه اینا...شایدم باشه...در اصل:هو نوز؟هو کرز؟**:) [دارم راجع به ویژگیای روحی انسانی حرف میزنم نه راجع به چیزایی که به هر طریقی به جنسیت یا فیزیک آدما مربوط بشه]

<بخش پنج/از اکتشافات>
یه جایی و کشف کردم تو دانشگاه...ساعتها مدام هم اونجا بشینی...هیچ کی کاریت نداره...آشنا هم رد نمیشه...قشنگ خوراک عه کتاب خوندن و درس و اینا:)
البته ممکنه آشناهای شما خیلی سرحال باشن و تا آخرین طبقه ی اون ساختمون_محل کشف شده_ بیان:)خب...داشتن آشناهای به این سرحالی تو زندگی به اندازه ی کافی خوشبختی هست که جای نداشتن خوشی ای مثل مکان دنج رو پر کنه:))قطعا آشنایی که تا اونجا اومده میتونه بیشتر از یه آشنا بشه...یه دوست خوب و پایه...یا هرچی:)

<بخش شش/بازم حرف هس>
همیشه بازم حرف هس...ولی دیگه بسه:)

بعدن نوشت:یادم رف چی میخواسم بگم...می تونین فک کنین یه چی بعدا گفتم:/
بعدن تر نوشت:برای حفظ آبرو بیاین سعی کنین فکر کنین که در مورد مربوط نبودن عنوان با کل متن عمدی در کار بوده:)
*عنوان مصراعی از حافظ(:روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم/که پریشانی این سلسله را آخر نیست).
**who knows?who cares
۲۲:۳۰۰۷
بهمن

عاقل نبودم...

عاقل نبودی....

که اشارت نگاهم کفایتت نکرد...

که "سردی لبخندت" را نه، که فقط "لبخندت" را می دیدم...

عاقل نبودم...

عاقل نبودی...

هیچکدام ره به عقلی نبردیم...

عاقل اگر بودی چشمانت از خنده پر میشد...

عاقل اگر بودم پر میکشیدم از قفسی که در نداشت...

"ای کاش عشق را زبان سخن بود..."**

...

 

*العاقل یکفیه الاشارة، این خود از اشارت گذشت<مولانا/دفتر چهارم مثنوی>

**احمد شاملو