خب خب خب :)
به میادین بر میگردیم باشد که رستگار شویم :)
میخواستم تا مدتی ننویسم اینجا ولی پریروز تو مترو با یه رفتاری رو به رو شدم که دلم نیومد نیام بگم براتون.... طبق معمول در بی حواس ترین حالت ممکن داشتم فکر میکردم و لبه ی سگوی ایستگاه وایساده بودم و سعی میکردم ک به آدما نکاه نکنم ک یهو دستم کشیده شد... ترسیدم یه آن اما همون موقع برگشتم نگاه کردم... یه خانوم مهربون بود که چشماش سرخ بود...گمونم از خستگی یا هر چی... ولی چشمای سرخش مهربونیشو انگار بیشتر القا میکرد ... یا حداقل دوست دارم این جوری فکر کنم.... از اون لبخندا که با یکی چشم تو چشم میشی تو خیابون زدم بهش بعد سلام دادم... با آروم ترین صدای ممکن تو اون شلوغی گف: از خط زرد رد شدی... تشکر کردم و یه قدم اومدم عقب... تا جایی که هم مسیر بودیم حواسم بهش بود... تو دنیای خودش بود... خیلی عمیق انگار داشت فکر میکرد... ولی از دنیا جدا نبود ..مهربونیش گمونم ذاتی بود... ربطی به حال خوب و بد یا خستگیش نداشت... شاید گفتنش هیچ تاثیری نداشته باشه ولی تصویر نگاهش انگار از ذهنم پاک نمیشه... یه جور عجیبی به آدم این حس رو منتقل میکرد که با آدم مهربون و آشنایی رو بروییم:)) به شدت حس مادرای نگران رو منتقل میکرد:) هر چی فکر میکنم نمیدونم این چشما رو کجا دیدم...کمی سرخ...کمی قهوه ای...و "باتوجه" و "دقیق" موقع نگاه کردن...انی وی**....برای حال خوبش دعا کنیم ... :)
نقل قول: "بعضی ها می گویند دنیا شبیه برکه ای آرام است که هر وقت کسی کوچک ترین کاری انجام می دهد، مثل این است که سنگی را به داخل آن انداخته باشد، که باعث می شود موج های کوچکی روی سطح آن به وجود بیایند که به شکل دایره هایی آرام آرام در در همه جای برکه پخش می شوند و به این ترتیب هر کار کوچکی همه ی دنیا را لا اقل کمی تغییر می دهد." خطر ما قبل آخر/مجموعه ماجرا های بچه های بد شانس[جلد دوازده]/ لمونی اسنیکت
مربوط به نقل قول: نقل قول را بگذارید کنار شیرجه ای که اینجا ازش یاد کردم ..حتی مجازید خود من را سنگِ نام برده در نظر بگیرید جای اینکه رفتار هایم را...و پرشی بزرگ تر که پیش روست ..موج هایی که تشدید میشوند :)
پیشنهاد: به خودمان فرصت بدهیم...کودک شود..بهانه گیر شود..بهانه هایش را شنوا باشیم... و بهش بگوییم که مراقبش هستیم... برایش دوست باشیم...و گاهی هم دعوایش کنیم، شدید، که "بیدار شو از خواب آدم ساده..خبری نیست..."بعد هم با یک ظرف آلبالوی یخ زده و نمک ازش دلجویی کنیم سیلی ای را ک باعث شده چند ماه شاید، گیج بخورد :) سعی کنیم دوستش داشته باشیم حتی اگر میدانیم که غیر قابل تحمل ترین موجود دنیاست...طفلکمان جز ما کسی را ندارد ... پناهش دهیم :)
اصلاحیه: از اتاق فرمان اشاره میکنن غلط املایی دارم و کتابخانه/کتابخونه درسته تو پست قبلی... حق بدین دیگه..بداهه بود...تازه حالا مگه مهمه؟ مفهومو رسوندم دیگه:)
نیازمندی ها: به حافظه ای فعال و انتخابی نیازمندم...اصلا دلچسب نیست که رندوم و دقیق یک چیز هایی را ذخیره میکند و یک چیز های مهمی را نه :)
یک برش نصفه نیمه از زندگی:
---از الطاف بی انتهای شما بی نهایت سپاسگزارم دوست عزیز.
...واقعا جاداره بگیم: موش بخوردت "دوست عزیز"...:/
پ.ن:در پناه خدا :)
پ.ن2: جاداره اینجا یه صحنه ای رو تصور کنین که دستای طرفو گرفتن دارن به زور میبرنش اونم هی داد میزنه باز حرف میزنه...انقد دور میشن تو راهروی تیمارستان تا صداش محو میشه :)
* دوباره قصه ی تکرار/ به خانه برگردیم/که کوه خاطره ای بود و کوه فاصله ای.... محمدرضا عبدالملکیان:)
**any way...
از این روسری ترکمن ها بود...از این بلند ها... شب ها می پیچید دورش...میرفت روی بام...با عینک میرفت...زمستان و تابستان نداشت...باد سرد بود و خوردن لبه های روسری به صورتش که هشیاری اش را تشدید می کرد ... به نور ها نگاه میکرد... به آسمان پر ستاره ... گاهی به تهران ... به نور های دوری که هر کدام شاید قصه ای داشتند که تصورش خسته اش میکرد ... آن شب فرق داشت اما ... از خاکسپاری برگشته بود ... دیگر مهم نبود نور... مهم نبود قصه ...مهم نبود عینک... مهم نبود که تعادل نبود ... مهم نبود ک گیج میخورد روی لبه ی بلندی...از خاکسپاری برگشته بود و دیگر اهمیتی نداشت که صدای شعر خواندنش گوش آسمان را کر کند ... باد سرد می وزید و در باد پیچ میخورد... هم روسری ..هم موهاش ..هم فکر های بیمار گونش ... به نیست شدن فکر میکرد... به نبودن... به پرواز ... به سنگینی باری روی دوشش ...به اشتباه های نا خواسته و خواسته... سرگیجه شدت می گرفت ... باد هم ... لیوان آب را لبه ی بام گذاشته بود.... نمی توانست درک کند که دیگر چه نیازی ب این مزخرفات هست ... نمی توانست خودش را درک کند ... باد همچنان می وزید ... سرما به مغز استخوان رخنه می کرد... آسمان مه تاب داشت ... زیر نور ماه می لرزید و شعر میخواند و به ستاره ها فکر ی کرد و نمی کرد... لیوان را در دست گرفت...نگاهش کرد.. داشت سعی میکرد نیمه های لیوان را از هم تمیزدهد...داشت سعی میکرد ماهیت لیوانی که باید نیمه ی پر و خالی اش را تشخیص دهد ، را بفهمد. لیوان ولی منتظر فهمیده شدن نماند...از میان دستان عرق کرده اش سر خورد... سقوط کرد...شکست..."خوبی مامااان؟"....نفسش را رها کرد..."خوبم مامان..." به خودش آمد...باد را حس میکرد...نفهمیده بود کی روسری با باد رفته...نفهمیده بود ک کی از بلندی نپریده...نفهمیده بود که چقدر گذشته... قرص را در دهان گذاشت و همزمان با بستن در بام سعی کرد قورتش بدهد...بدون آب... بدون دلیل خوبی برای آرام شدن...
کمی واقعی تر: قابلمه ی روی گاز رو بدون دسگیر برداشتم... الان نمیدونم به سوختن دسم بخندم یا از حواس پرتیم سر عالم و آدم غر بزنم... طبق معمول راه دومیه احتمالن انتخاب میشه دیگه :)
یک تجربه ی جدید: ساعت یازده و نیم شب...مترو...سکوت واگن ها ... و آدم ها که در واگن ها کم یابند...و اگر باشند خسته و بی روح...و اغلب در حال فکر...
نیازمندی ها: خواستار هوای ابری و خنک و خوب هستیم با تشکر...:)
تقدیمیه: به آدمی که امید میدهد...به آدمی که نا امید نمی کند... به آدمی که مهربانی اش آدم را یاد خدا می اندازد ... به آدمی که خسته تر از آن بودم که ازش امید بگیرم ...که همیشه من مقصرم ... :)
پیشنهاد: نگذاریم رویا ها و فانتزی ها ز زندگی واقعی دورمان کنند...رویا خوب است..برنامه داشتن برای رسیدن بهش به تر... ولی گاهی باید فراموش کرد رویایی وجود دارد...خوب فکر کرد... یک تصمیم عاقلانه گرفت ... بعد باز به رویا برگشت اگر رویای جدیدی جایگزینش نشده بود :)
می فرماید: راهیِ شهر شما می شوم از راهِ خیال/بی خیالان، چه بخواهند چه نه، گمراهند [غلامرضا طریقی]
باید خوب فکر کنم...به مدت زیادی فکر کردن نیاز دارم...از آن فکر کردن ها که ستاره ها را محو می کنند از عمق...از آنها که رنگ میپرانند از صورت آسمان بس که جدی اند...از آن فکر کردن ها که گاهن بوی قهوه میدهند و طعم سردرد دارند...از آنها که شب را به صبح بدل میکند...و همین اندازه که به فکر کردن عه زیاد نیاز دارم به ساکت شدن مغزم هم محتاجم...که این همه گزاره ی منطقی و غیر منطقی از جیب ها ی مختلفش رو نکند برای من و بگذارد یک لحظه آرام باشم...به تناقض دچارم:)
زهرا را آرام خواهم کرد...زهرا را نامرئی تر خواهم کرد:)
پیشنهاد یک: برای یک دوست یک جا روی یک تکه کاغذ یادداشت بگذارید...از آن یاد داشت ها که فرد مورد نظر بعد از پیدا کردنش به قاعده ی یک وجب خرسند گشته و زیر لب زمزمه خواهد کرد"دیوونه:))"...:)
پیشنهاد دو: چند دقیقه از صدای عزیزانتان ضبط کنید(حتی الامکان صدای خنده هایشان:)) )...درست وقتهایی که فکر میکنید دنیا ارزش ادامه ندارد پخش رندوم گوشی حواسش هست که چطور از رفتن منصرفتان کند:)
بی ربط: در زمان های قدیم "خسته" در معنای زخمی نیز به کار می رفته است**:)
*میتوانید فکر کنید در مورد بی ربط به نظر آمدن عنوان عمدی در کار است:)
**فرهنگ فارسی معین//(خَ تِ) 1 - (ص مف .) مجروح ، آزرده . 2 - فرسوده رنجدیده . 3 - (اِ.) زمینی که از بسیاری آمد و شد خاک آن کوفته و نرم شده باشد.
عاقل نبودم...
عاقل نبودی....
که اشارت نگاهم کفایتت نکرد...
که "سردی لبخندت" را نه، که فقط "لبخندت" را می دیدم...
عاقل نبودم...
عاقل نبودی...
هیچکدام ره به عقلی نبردیم...
عاقل اگر بودی چشمانت از خنده پر میشد...
عاقل اگر بودم پر میکشیدم از قفسی که در نداشت...
"ای کاش عشق را زبان سخن بود..."**
...
*العاقل یکفیه الاشارة، این خود از اشارت گذشت<مولانا/دفتر چهارم مثنوی>
**احمد شاملو