اتفاقهای زیادی افتاده..قصدم اما نوشتن از اتفاقات از سر گذشته نیست... حتی زبان گلایه را باید کم کم خاموش کنم...به قول حافظ اصلا"که در طریقت ما کافریست رنجیدن*"... که گه گاه نمیتوانم رنجش را از بین ببرم پس فراموش میکنم .... و تفاوت ها هست بین نرنجیدن و فراموش کردن ... البته اینکه الان دارم مینویسم میتواند دلیل خوبی باشد بر اینکه هنوز فراموش نکرده ام...اما حق بدهید که پانزده روز زمان زیادی نیست...بگذریم...باید یاد بگیرم که رها تر باشم... باید راحت بگذرم از آدمها... از حرفها... باید حواسم به پای ایستادنم جمع باشد...که از پا نیوفتم... این هم که این همه "باید" ردیف میکنم و راه حل نمیدهم چون راه حل ویژه ای برایش در ذهن ندارم...همین که هشیار باشم برای عمل کردن بهشان،همین که بدانم باید به چی عمل کنم، نزدیک ترین راهیست که به ذهن می رسد:)
دارم ترس ها را پشت سر میگذارم...ترس هایی که یک روز مرا به فکر تغییراتی می انداخت،آنقدر بنیادین، که اگر میم و میم و سین و ز و تمام حروف الفبا به جز احتمالا یکی[:)] از آن تغییرات با خبر میشدند حتی ممکن بود فکر کنند زهرایی که تا آن وقت میشناختند، یک کابوس بوده و چیزی که مقابلشان ایستاده، تبلور تصویر آن کابوس است که به زودی ازش بیدار میشوند واز آن تصویر محو شونده اثری نمی بینند... دارم ترس ها را کنار میزنم و این یعنی پا گذاشتن به جا هایی که قرار نبود دوباره گذرم به آنجاها بیوفتد...و این یعنی هم صحبت شدن با آدم هایی که از حضورشان واهمه داشتم... و این یعنی هم مسیر شدن با دوستانی که حتی به خیال هم نمی دیدم راهمان از کنار هم بگذرد... و در این برهه(ح؟) از استرس و نگرانی و تمرکز برای خلاص شدن از یک سری ترس ها، چیز هایی هست؛ مثل"دستی که در لیوان کاغذی ،برایت قهوه می آورد و بعد_بی هیچ کلمه ای_لیوان داغ را در لیوان خالی دیگری میگذارد[ تا حرارت کمتری حس کنی] و میرود... و تو مبهوت دقت و مهربانی اش می شوی"؛ که ادامه ی مسیر را برای آدم دوست داشتنی تر می نماید...چیزهایی لبخند ناک مثل بیدار شدن و دیدن پیام های غر های صبح گاهی دوستان...مثل دفاع کردن از پرنده ی مودب و مهربانم که موجب تعجب و تحیر میم شد...که هر چقدر هم به دوستانم بی ربط باشم هیچ کس حق ندارد در موردشان بی انصافی کند...حتی اگر خودم باشم:)
کمی کند تر شده حرکتم در ماراتن تابستانی... اما متوقف نشده ام...باز سرعت میگیرم...
یک برش زندگی: کم کم دارم به مهارت دویدن روی جول خیابانها با کوله ی سنگین دست پیدا میکنم...به قول مادر یک روز میرسد که از روی سیم برق به خانه بر میگردی:)
دختر خوبی که من نیستم: تلفنم زنگ که خورد...استثنائا دیدم و جواب دادم...باید خودمو به جایی میرسوندم...وسایلمو به دوستم سپردم و بدو بدو اون سالنو ترک کردم...حتی به در داشتم برخورد میکردم....خلاصه ش کنم..یه ربع قبل بسته شدن جایی که کار داشتم رسیدم...کارم انجام شد و اومدم بیرون...کار من ک انجام شد و تمام...ولی چیزی که سر دلم موند حرف اون دوستی بود که میگفت دختر خوب وسط دانشگاه نمی دوئه:/ که من نگران ذهن بیمار به اصطلاح آینده سازان جهان هستم... که کسی که به خاطر دویدن من یا آرام راه رفتم بخواد راجع به من به نتیجه ای برسه همون به تر مهم نباشه نتیجه ش برای من...که اگرم آروم میرفتم و ساعت اداری تموم میشد..همون دوستم نمی تونست بره برام کارمو انجام بده... که واقعا وقتی کاری منع قانونی یا اخلاقی نداره پس چرا باید ازش امتناع کرد؟ چرا الکی به مساله هامون فرض اضافه میکنیم، بعد میایم ادعا میکنیم که محدودمون کردن؟ جمع کنیم این مظلوم نمایی بی حد و حصر رو...حداقل خودمون محدودیت نسازیم برای هم....یا سعی کنیم رفتار درستو انجام بدیم..بعد بریم حرف بزنیم سر اینکه کجا و چطور محدود شدیم:)
پی نوشت: این روز ها آدم ها را گروگان میگیرم و برایشان شعر میخوانم..همینقدر خطرناک و مجنون وار:)
پی نوشت دو: الف و ز دیروز به اتفاق نظر رسیدند که زهرا موجود خشن یست که روی خشنش را تا حال ندیده بودند...نمیدانم بابت این کشف شان خوشحال باشم یا ناراحت؟ و آیا خشونت لفظ درستی برای جدیت و منعطف نبودن باافراد غریبه ای که رعایت آداب نمیدانند، است یا خیر...
پیشنهاد: با آدم ها که چشم تو چشم می شوید، یک لبخند مهمانشان کنید...راه دوری نمیرود:)
عنوان که کمی بی ربط هم به نظر میرسد،مصراعیست از مطلع یک غزل از هوشنگ ابتهاج:نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت/ پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت:)
* وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافریست رنجیدن:)
قراره غر نزنم؟ کی گفته؟ اصن به قول قدیمیا ترک عادت موجب مرض است و اینا...حالا کاری نداریم که چقد درست یا نه...اصن الان به نفعمه که درست باشه... مث همه ی چیزایی که به نفعمونه که درست باشن و با هزار تا دوز و کلک و غیره، حتی به خودمون می قبولونیم که کاملا پاک و صادقانه درسته...و واقعا هم بهش ایمان میاریم انقدر که تو این کار حرفه ای هستیم... خب پس به سنت دیرینه ی غر زدن ادامه میدیم باشد ک رستگاری به پیش آید...یا ما به پیشش رویم...(//اطلاعات دقیقی در دسترس نیست...)
میفهمم که خسته م دارم بهونه میگیرم...ولی خب این خستگی به خواب منجر نمیشه... عصبیم از خودم... این روزا انقد خودمو با زبان دیگه احاطه کردم که دایره واژگانیم داره آب میره....بده این...برا منی که به کلمه گره خوردم بده... و باعث میشه برای اینکه این اتفاق نیوفته هی کتاب بخونم... خوبه کتاب خوندن ولی نه اون شکلی که از استراحتت بزنی و اینا...عصبیم از خودم...چرا؟ که بعد از ده هزار سال(عدد کثرت عه مسلمن) به عزیزی زنگ بزنم و حالشو نپرسم...بگم کارت دارم فلانی جان...اون بچه هم بخنده هیچی نگه...که چقدددددر بی معرفتم من عه مزخرف... عصبانیم... چرا؟ چون نتونستم حواس ف رو پرت کنم از حال بدش... ناراحتم از دست خودم...ولی میم میگه فقط خسته ای...باشه...تسلیم ... من خسته..ولی آدم عه کم آوردن نیستم...
بعدن بنویسم: یادم باشد بعدن راجع به تریپ های نمایشی و به عبارت دقیق تر "شوآف" بنویسم و بخوانم...که به نظرم همانقدر که گاهی مذموم است، گاهی لازم هم هست....
خواهش..پیشنهاد..دستور و درخواست و هر کلمه ای که باعث میشود به حرفم جدی فکر کنید: وقتی در تاکسی، و از این قبیل نشسته اید[بخوانید لم داده اید...] و دارید با گوشی مبارک کار میکنید [یا هر کاری که من میدانم یا نمیدانم] کمی هم به اطراف توجه داشته باشید... به آدم هایی که مچاله شد اند تا فاصله ی مناسب را حفظ کنند ولی به راحتی موفق نمیشوند...[حتی با وجود این که این رفتار در نوع خاصی آدم دیده میشود اما منظورم این نبود که منحصر به افراد خاصی ست...به خاطر دارم از کلاس های قبل از دبیرستان که فاصله ی صحیح بین ادمها بیش از نیم متر برای هر فرد است..برای حفظ امنیت روانی...یعنی بین هر دو نفر حدود یک متر در حالت عادی...و اگر ممکن نیست حداقل تلاش در عدم برخورد...یا حداقل تلاش برای حفظ فاصله با خانمها(اگر آقا هستید)/یا آقایون(اگر خانم هستید)]**
بعدن نوشت: خسته ام..غر میزنم...اما انرژی دارم....برای همه ی کار های باقی مانده ی دنیا :)
تقدیمیه: به عمو کتابدار مهربان که امروز یادم افتاد مدتهاست یادش نیوفتاده ام... که گمانم همانطور که من دانشجو شده ام...ایشان هم دیگر دانشگاه را تمام کرده اند...به روزهایی که پیشنهاد های کتابی که میگرفتم ازشان روی فکر هایم تاثیر داشت...به روز هایی که دست میگذاشتم روی کتاب نصفه ی دستشان...و با خباثت ذاتی میگفتم "همین رو برمیدارم"...که چقدر پنج شش سال پیش دور به نظر میرسد...که خانم کتابدار مهربان گروه فلسفه ی علم مرا به فکر انداخت که بی شک کتابدار ها را از بین مهربان ها انتخاب میکنند و ذهنم رفت سمت عمو کتابدار مهربان... که امیدوارم خوب باشد...مثل همه ی آدم هایی که خوبی قرض میدهند...خوبی هایی به وسعت کتابخانه های هزاران کتابه :)
یک برش زندگی: به ایستگاه نزدیک مقصد که رسیدم چند صفحه ای از یک بخش مانده بود....گفتم این بخش را تمام کنم بعد بروم بیرون ایستگاه...تمام ک شد صدای قطار بعدی می آمد...حس دوازدهم آلارم داد ک ز داخل این قطار است...و ز داخل همان قطار بود :) گویا هنوز این حس دوازدهم معروف کار میکند :)
پیشنهاد:قبل از بیرون رفتن از منزل،یک بطری آب با خودتان بردارید...گرما بی رحم است و گرما زدگی نزدیک....خوب بمانید...
* عنوان مصراعی از یک غزل از حسین منزوی[عیب از آنان نیست، من دلمرده ام کز هیچ سویی/ در نمی گیرد مرا افسون شهر و دلبرانش ]
** دنبال سورس برای حرفک گشتم اما خسته تر از آن بودم که جستجو را کامل کنم...کاملا مختارید که به حافظه ام از آن زمان های دور اعتماد نکنید...اما احتمالا در فنون مذاکره بتوانید چیز های مربوط خوبی پیدا کنید.
شاخ و دم ندارد ک... دل تنگیم...دل تنگ شما،دلتنگ زندگی، دلتنگ نفس راحت، دلتنگ زندگی منظم و متاسفانه، متاسفانه، متاسفانه دلتنگ دوستان بی معرفتی ک با اشتیاق از دنیایمان بیرون زدند و نگفتند این صدای بلند خنده ها شاید ترجمه ای زشت از بغض های قورت داده باشد...ما خوبیم...فقط کمی بیش تر از معمول دلتنگیم...
پ.ن : مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست/ چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب... محمدعلی بهمنی
در مورد عنوان : از در و دیوار باب اسفنجی جات می بارد ... اند ایف یو نو وات آی مین بای دت... :)
پیشنهاد: وضعیت سفید/ علیرضا قربانی:) //یک دل لرزه ی اطمینان بخش...یک راه حل ... با وضغیت سفید میشود دیگر از عقل نترسید*...
پیشنهاد: ای باران/ علیرضا قربانی :) // با ای باران می شود زندگی کرد...می شود طنینش را به خاطر سپرد ... آوایش را حفظ کرد...تمرین کرد ..تمرین کرد ... و درتنهایی آسمان شب زیر لب زمزمه اش کرد... با ای باران میشود مرد ... :)
* یک بار تو هم عشق من از عقل میاندیش / بگذار که دل حل کند این مسئله ها را....
روز ها پشت هم میگذرن و حواسم نیست این روزایی ک هی چشامو میبندم و نفس عمیق میکشم و تکرار میکنم که "میگذره این روزا از ما این روزا از ما/ماهم ازگلایه هامون"* روزایی ان که یه روزی منتظرشون بودم و یه روزی هم دلم برای تکرارشون پر میکشه....
اینکه ما آدما فراموشکاریم به اندازه ی کافی تسکین هست که نخوام بگم خودش یه درده....ولی باور کنین اگه درد نیس پس چیه؟روزات به سختی میگذرن و از شدت سختی نفست در نمیاد بعد چون فراموش کاری یه زمانی به بعد یاد خوبیاش میفتی هی میگی اونروزام چ خوب بودا...ولی تسکینه...چون اگه نبود یاد خیلی چیزا آدما رو به پیری و مرگ زود رس میرسوند....اما سعی میکنم فراموش نکنم ک تسکین یه راهه برای فرار از درمان....
روزا دارن سریع میگذرن...بعد در عین حال ک دلداری میدم به خودم ک خب اینم میگذره...اینم میگذره....اونم میگذره....دیدی این یکی هم گذشت...یه لحظه کافیه تا فکر اینکه "خب اینجوری ک همه چی تموم میشه میره" آدم رو به شک بندازه...ک واقعا خوبه ک میگذره؟
یه لحظه هایی از شتاب دست بکشم....این روزایی ک آرزوی گذشتنشونو میکنم یه بخش از زندگیم ن:)زندگی"من"...نه استاد فلان و آدمای فلانجا و حتی خود پنج سال بعدم:)
پ.ن:زیادی پراکنده شد....:)
*سیم آخر/رضایزدانی
راستش یه وقتایی آدما یه کارایی میکنن که آدم هیچ راهی جز سکوت نداره....
تغییری تو رفتار آدم ممکنه ایجاد نشه ولی اینکه اینقدر زیاد از حسن نیت تو سوء براشت شده قطعا آزار دهندس...
شاید انتخاب غلطی باشه ولی من ترجیح میدم از آدمی که اینطوری راجع به من یا هر کی دیگه فکر میکنه فاصله بگیرم...
س عزیز میتونست دوست خوبی باشه...همونطور که ف...خراب کردن ولی...انرژی اضافه کردن آدم جدید به دنیامو ندارم...:)
پ.ن:پر واضحه که من بیشتر از همه اخلاقایی دارم که ممکنه باعث آزار بقیه بشه...ولی واقعا نیاز داشتم یکم غر بزنم:))
* خموش حافظ و از جـور یـار نـاله مـکـن
تراکه گفت که در روی خوب حیران باش؟