بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندر احوالات در گلو مانده ها...» ثبت شده است

۰۰:۴۲۲۳
بهمن
بیاین حرف بزنیم راجع به این که چقدر در جریان کار های نصفه نیمه مون هستیم ؟
چقدر در جریان کتاب های نصفه خوانده ؟ چقدر در جریان کتاب های توی صف خواندن ؟
بیاین حرف بزنیم راجع به این که چه چیزایی از خودمونو دوست داریم ؟ چه چیزایی توی خودمون اذیت مون می کنه ؟ چه چیزایی از ما رو خدا دوست داره ؟ چه چیز های از ما رو خدا دوست نداره ؟
بیاین حرف بزنیم ... راجع به این که سرزنش کردن چقدر کار می کنه ؟ راجع به این که صدای بلند چقدر اثر رو بیشتر می کنه ؟ راجع به این که چه جوری می شه مهربون تر بود ولی مؤثر تر؟
بیاین حرف بزنیم ... راجع به راه هایی که تا الان اشتباهی رفتیم و از سر لجبازی دور نزدیم ... بیاین حرف بزنیم راجع به این که چقدر ارزش شو داره ؟
بیاین حرف بزنیم ... راجع به همه چی ...
بیاین حرف بزنیم ... راجع به همون چیزی که باعث شده اینقد از من بدت بیاد ... همون چیزی که باعث شده اینقد اذیتت کنم ... بیا حرف بزن ... حداقل دونسته می میرم .. بعدش ولی قول میدم نیام باهات راجع به قولی که شکستی و شکستم حرف بزنم ...دیل ؟* اصلا حواست هست ؟  :)

۱۷:۱۴۱۲
آذر
خلاصه بگویم دارم خالی خالی بزرگ می شوم...دارم پوچ می گذرانم این روز ها را...حس می کنم زندگی بیست و یک ساله ام هیچ دست آوردی نداشته تا الان...حتی امید به به‌بود اوضاع ندارم... قیافه اش این است که درس می‌خوانم...قیافه اش این است که کتاب می‌خوانم .. قیافه اش این است که به یک چیز هایی معتقدم و به یک چیز هایی نه.... اما واقعیت این است که دارم خالی خالی بزرگ می‌شوم...بزرگ که... به قول دوستم "اینجوری انگار واقن بزرگ شدیم..." به‌تر است  بگویم مُسِن می‌شوم :) درس خواندنم چیزی به من، یا حداقل دانشم، اضافه نمی‌کند.... کتاب می‌خوانم..از دور به نظر می آید که زیاد...اما قصه این است که می‌خوانم و رد می‌شوم... می‌خوانم و کتاب را به قفسه ام اضافه می‌کنم و همین... اثری از کتاب نمی‌ماند.... حافظه ام دارد فراموش می‌کند جزئیات کتاب ها را... کتاب می‌خوانم و با هر کتاب بیش‌تر انگار دارم دانایی های قبلی ام را دور می‌ریزم... بیش‌تر انگار دارم گم می‌شوم... با آدم ها در ارتباطم و این ارتباط بیش‌تر و بیش‌تر مرا از خودم دور می‌کند .... حس می‌کنم خودم را دارم از دست می‌دهم ... خود شاد و بی‌خیالم را ... خود هدف‌مندم را ... خود آرامم را ... خود مستقل ام را ... بودن یک آدم هایی آنقدر خوب یا مؤثر است که آدم فراموش می‌کند خودش را و راهش را و عادت هایش را و چیز هایی از خودش را که قبلا دوستش داشت ....
باید به تنهایی پناه ببرم ... باید باز قدم بزنم زیاد... دوباره ورزش می‌روم .... باید ناهار های تنهایی ام را باز داشته باشم ... شروع کرده‌ام به خواندن کتاب های تکراری ... باید پیدا کنم چیزی را که از خودم فراموش کردم... از لای کتاب های بچگی ها ... از لای یادداشت هام ...از بین حرف های گذشته ام... باید به فکر کردن و بی‌تفاوت بودن به دنیای خارج، برگردم ... باید بنویسم که از خودم چه می‌خواهم از خودم و زندگی‌ام... دوباره سر پا خواهم ایستاد :)

روایت داریم که : سرودمت،نه به زیبایی خودت شاید / که شاعر تو یکی چون خود تو می‌باید :) ( محمدعلی بهمنی)
 پ.ن : شعر خواندن دارد یادم می‌رود ... خوانش کتاب ... خوانش متن ... دست خطم دارد عوض می شود ... کلمه ها را فراموش می کنم... دارم از دست خودم می روم ... شاید هم تو آن قدر بزرگی که فکر دیگری جز تو در من نمی گنجد ... ولی راستش من آخرش خودم را دارم ... خودم را ...
پ.ن۲ : ره‌گذر تر باشم ... مرور گر تر ... رها تر ...
 
۲۲:۲۱۰۴
مرداد

اتفاقهای زیادی افتاده..قصدم اما نوشتن از اتفاقات از سر گذشته نیست... حتی زبان گلایه را باید کم کم خاموش کنم...به قول حافظ اصلا"که در طریقت ما کافریست رنجیدن*"... که گه گاه نمیتوانم رنجش را از بین ببرم پس فراموش میکنم .... و تفاوت ها هست بین نرنجیدن و فراموش کردن ... البته اینکه الان دارم مینویسم میتواند دلیل خوبی باشد بر اینکه هنوز فراموش نکرده ام...اما حق بدهید که پانزده روز زمان زیادی نیست...بگذریم...باید یاد بگیرم که رها تر باشم... باید راحت بگذرم از آدمها... از حرفها... باید حواسم به پای ایستادنم جمع باشد...که از پا نیوفتم... این هم که این همه "باید" ردیف میکنم و راه حل نمیدهم چون راه حل ویژه ای برایش در ذهن ندارم...همین که هشیار باشم برای عمل کردن بهشان،همین که بدانم باید به چی عمل کنم، نزدیک ترین راهیست که به ذهن می رسد:)

دارم ترس ها را پشت سر میگذارم...ترس هایی که یک روز مرا به فکر تغییراتی می انداخت،آنقدر بنیادین، که اگر میم و میم و سین و ز و تمام حروف الفبا به جز احتمالا یکی[:)] از آن تغییرات با خبر میشدند حتی ممکن بود فکر کنند زهرایی که تا آن وقت میشناختند، یک کابوس بوده و چیزی که مقابلشان ایستاده، تبلور تصویر آن کابوس است که به زودی ازش بیدار میشوند واز آن تصویر محو شونده اثری نمی بینند... دارم ترس ها را کنار میزنم و این یعنی پا گذاشتن به جا هایی که قرار نبود دوباره گذرم به آنجاها بیوفتد...و این یعنی هم صحبت شدن با آدم هایی که از حضورشان واهمه داشتم... و این یعنی هم مسیر شدن با دوستانی که حتی به خیال هم نمی دیدم راهمان از کنار هم بگذرد... و در این برهه(ح؟) از استرس و نگرانی و تمرکز برای خلاص شدن از یک سری ترس ها، چیز هایی هست؛ مثل"دستی که در لیوان کاغذی ،برایت قهوه می آورد و بعد_بی هیچ کلمه ای_لیوان داغ را در لیوان خالی دیگری میگذارد[ تا حرارت کمتری حس کنی] و میرود... و تو مبهوت دقت و مهربانی اش می شوی"؛ که ادامه ی مسیر را برای آدم دوست داشتنی تر می نماید...چیزهایی لبخند ناک مثل بیدار شدن و دیدن پیام های غر های صبح گاهی دوستان...مثل دفاع کردن از پرنده ی مودب و مهربانم که موجب تعجب و تحیر میم شد...که هر چقدر هم به دوستانم بی ربط باشم هیچ کس حق ندارد در موردشان بی انصافی کند...حتی اگر خودم باشم:) 

کمی کند تر شده حرکتم در ماراتن تابستانی... اما متوقف نشده ام...باز سرعت میگیرم...

یک برش زندگی: کم کم دارم به مهارت دویدن روی جول خیابانها با کوله ی سنگین دست پیدا میکنم...به قول مادر یک روز میرسد که از روی سیم برق به خانه بر میگردی:)

دختر خوبی که من نیستم: تلفنم زنگ که خورد...استثنائا دیدم و جواب دادم...باید خودمو به جایی میرسوندم...وسایلمو به دوستم سپردم و بدو بدو اون سالنو ترک کردم...حتی به در داشتم برخورد میکردم....خلاصه ش کنم..یه ربع قبل بسته شدن جایی که کار داشتم رسیدم...کارم انجام شد و اومدم بیرون...کار من ک انجام شد و تمام...ولی چیزی که سر دلم موند حرف اون دوستی بود که میگفت دختر خوب وسط دانشگاه نمی دوئه:/ که من نگران ذهن بیمار به اصطلاح آینده سازان جهان هستم... که کسی که به خاطر دویدن من یا آرام راه رفتم بخواد راجع به من به نتیجه ای برسه همون به تر مهم نباشه نتیجه ش برای من...که اگرم آروم میرفتم و ساعت اداری تموم میشد..همون دوستم نمی تونست بره برام کارمو انجام بده... که واقعا وقتی کاری منع قانونی یا اخلاقی نداره پس چرا باید ازش امتناع کرد؟ چرا الکی به مساله هامون فرض اضافه میکنیم، بعد میایم ادعا میکنیم که محدودمون کردن؟ جمع کنیم این مظلوم نمایی بی حد و حصر رو...حداقل خودمون محدودیت نسازیم برای هم....یا سعی کنیم رفتار درستو انجام بدیم..بعد بریم حرف بزنیم سر اینکه کجا و چطور محدود شدیم:)

پی نوشت: این روز ها آدم ها را گروگان میگیرم و برایشان شعر میخوانم..همینقدر خطرناک و مجنون وار:)

پی نوشت دو: الف و ز دیروز به اتفاق نظر رسیدند که زهرا موجود خشن یست که روی خشنش را تا حال ندیده بودند...نمیدانم بابت این کشف شان خوشحال باشم یا ناراحت؟ و آیا خشونت لفظ درستی برای جدیت و منعطف نبودن باافراد غریبه ای که رعایت آداب نمیدانند، است یا خیر...

پیشنهاد: با آدم ها که چشم تو چشم می شوید، یک لبخند مهمانشان کنید...راه دوری نمیرود:)

عنوان که کمی بی ربط هم به نظر میرسد،مصراعیست از مطلع یک غزل از هوشنگ ابتهاج:نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت/ پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت:)

* وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافریست رنجیدن:)

۰۱:۳۸۱۹
تیر

قراره غر نزنم؟ کی گفته؟ اصن به قول قدیمیا ترک عادت موجب مرض است و اینا...حالا کاری نداریم که چقد درست یا نه...اصن الان به نفعمه که درست باشه... مث همه ی چیزایی که به نفعمونه که درست باشن و با هزار تا دوز و کلک و غیره، حتی به خودمون می قبولونیم که کاملا پاک و صادقانه درسته...و واقعا هم بهش ایمان میاریم انقدر که تو این کار حرفه ای هستیم... خب پس به سنت دیرینه ی غر زدن ادامه میدیم باشد ک رستگاری به پیش آید...یا ما به پیشش رویم...(//اطلاعات دقیقی در دسترس نیست...)

میفهمم که خسته م دارم بهونه میگیرم...ولی خب این خستگی به خواب منجر نمیشه... عصبیم از خودم... این روزا انقد خودمو با زبان دیگه احاطه کردم که دایره واژگانیم داره آب میره....بده این...برا منی که به کلمه گره خوردم بده... و باعث میشه برای اینکه این اتفاق نیوفته هی کتاب بخونم... خوبه کتاب خوندن ولی نه اون شکلی که از استراحتت بزنی و اینا...عصبیم از خودم...چرا؟ که بعد از ده هزار سال(عدد کثرت عه مسلمن) به عزیزی زنگ بزنم و حالشو نپرسم...بگم کارت دارم فلانی جان...اون بچه هم بخنده هیچی نگه...که چقدددددر بی معرفتم من عه مزخرف... عصبانیم... چرا؟ چون نتونستم حواس ف رو پرت کنم از حال بدش... ناراحتم از دست خودم...ولی میم میگه فقط خسته ای...باشه...تسلیم ... من خسته..ولی آدم عه کم آوردن نیستم...

بعدن بنویسم: یادم باشد بعدن راجع به  تریپ های نمایشی و به عبارت دقیق تر "شوآف" بنویسم و بخوانم...که به نظرم همانقدر که گاهی مذموم است، گاهی لازم هم هست....

خواهش..پیشنهاد..دستور و درخواست و هر کلمه ای که باعث میشود به حرفم جدی فکر کنید: وقتی در تاکسی، و از این قبیل نشسته اید[بخوانید لم داده اید...] و دارید با گوشی مبارک کار میکنید [یا هر کاری که من میدانم یا نمیدانم] کمی هم به اطراف توجه داشته باشید... به آدم هایی که مچاله شد اند  تا فاصله ی مناسب را حفظ کنند ولی به راحتی موفق نمیشوند...[حتی با وجود این که این رفتار در نوع خاصی آدم دیده میشود اما منظورم این نبود که منحصر به افراد خاصی ست...به خاطر دارم از کلاس های قبل از دبیرستان که فاصله ی صحیح بین ادمها بیش از نیم متر برای هر فرد است..برای حفظ امنیت روانی...یعنی بین هر دو نفر حدود یک متر در حالت عادی...و اگر ممکن نیست حداقل تلاش در عدم برخورد...یا حداقل تلاش برای حفظ فاصله با خانمها(اگر آقا هستید)/یا آقایون(اگر خانم هستید)]**

بعدن نوشت: خسته ام..غر میزنم...اما انرژی دارم....برای همه ی کار های باقی مانده ی دنیا :)

تقدیمیه: به عمو کتابدار مهربان که امروز یادم افتاد مدتهاست یادش نیوفتاده ام... که گمانم همانطور که من دانشجو شده ام...ایشان هم دیگر دانشگاه را تمام کرده اند...به روزهایی که پیشنهاد های کتابی که میگرفتم ازشان روی فکر هایم تاثیر داشت...به روز هایی که دست میگذاشتم روی کتاب نصفه ی دستشان...و با خباثت ذاتی میگفتم "همین رو برمیدارم"...که چقدر پنج شش سال پیش دور به نظر میرسد...که خانم کتابدار مهربان گروه فلسفه ی علم مرا به فکر انداخت که بی شک کتابدار ها را از بین مهربان ها انتخاب میکنند و ذهنم رفت سمت عمو کتابدار مهربان... که امیدوارم خوب باشد...مثل همه ی آدم هایی که خوبی قرض میدهند...خوبی هایی به وسعت کتابخانه های هزاران کتابه :)

یک برش زندگی: به ایستگاه نزدیک مقصد که رسیدم چند صفحه ای از یک بخش مانده بود....گفتم این بخش را تمام کنم بعد بروم بیرون ایستگاه...تمام ک شد صدای قطار بعدی می آمد...حس دوازدهم آلارم داد ک ز داخل این قطار است...و ز داخل همان قطار بود :) گویا هنوز این حس دوازدهم معروف کار میکند :)

پیشنهاد:قبل از بیرون رفتن از منزل،یک بطری آب با خودتان بردارید...گرما بی رحم است و گرما زدگی نزدیک....خوب بمانید...

* عنوان مصراعی از یک غزل از حسین منزوی[عیب از آنان نیست، من دلمرده ام کز هیچ سویی/ در نمی گیرد مرا افسون شهر و دلبرانش ]

** دنبال سورس برای حرفک گشتم اما خسته تر از آن بودم که جستجو را کامل کنم...کاملا مختارید که به حافظه ام از آن زمان های دور اعتماد نکنید...اما احتمالا در فنون مذاکره بتوانید چیز های مربوط خوبی پیدا کنید.

۱۷:۰۰۲۳
خرداد

شاخ و دم ندارد ک... دل تنگیم...دل تنگ شما،دلتنگ زندگی، دلتنگ نفس راحت، دلتنگ زندگی منظم و متاسفانه، متاسفانه، متاسفانه دلتنگ دوستان بی معرفتی ک با اشتیاق از دنیایمان بیرون زدند و نگفتند این صدای بلند خنده ها شاید ترجمه ای زشت از بغض های قورت داده باشد...ما خوبیم...فقط کمی بیش تر از معمول دلتنگیم...


پ.ن : مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست/ چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب... محمدعلی بهمنی

در مورد عنوان : از در و دیوار باب اسفنجی جات می بارد ... اند ایف یو نو وات آی مین بای دت... :)

پیشنهاد: وضعیت سفید/ علیرضا قربانی:) //یک دل لرزه ی اطمینان بخش...یک راه حل ... با وضغیت سفید میشود دیگر از عقل نترسید*...

پیشنهاد: ای باران/ علیرضا قربانی :) // با ای باران می شود زندگی کرد...می شود طنینش را به خاطر سپرد ... آوایش را حفظ کرد...تمرین کرد ..تمرین کرد ... و درتنهایی آسمان شب زیر لب زمزمه اش کرد... با ای باران میشود مرد ... :)


* یک بار تو هم عشق من از عقل میاندیش / بگذار که دل حل کند این مسئله ها را....

۱۹:۰۲۰۴
خرداد
 خب قرار نیست اوضاع همیشه مرتب باشه که ...قرار نیست حتمن همیشه همه چی سر جاش باشه که...قرار نیست همیشه خودمونو دوست داشته باشیم که...یه وقتایی هم هست که آدم از خودش متنفر میشه و باید بدونه که این طبیعیه...یه وقتایی هم هست که آدم به خودش بد میگه...بد هایی که بیراه نیستن متاسفانه... بدیش اینه ک نمیشه ترکش نداشته باشه این تیپ آشفتگی ها ... اونقد حتی قوی نیستم ک بتونم لبخند بزنم و با آرامش بگم که همه چی آرومه...که هست واقعا... واقعا آرومه... ولی من آدم این اوضاع نیستم ک سین میفهمه میگه چرا خودتو میذاری تو منگنه که اونکی سین هی با بهانه و بی بهانه ازم خبر میگیره...
 دارم ریسک میکنم..می فهمم که ریسکه... صدا ها ساکت میشه تو سرم... سعی میکنم بهش فکر نکنم...بی حس عه بی حس...زود رنج تر از همیشه م  ظاهرن... 
 خودمو جمع میکنم...بسه ترسو بودن....شنبه میرم وا میستم و حرفمو میزنم....مهمه ک صدام میلرزه از استرس موقع گفتن؟..نه...مهمه ک این همه تردیدو تا اون موقع با خودم حمل میکنم؟ بازم نه... مهمه ک جمله هام یادم میره؟ نه....به قول مادر "زهرا باید پوست کلفت تر باشی"...اون موقع احتمالن صدام میلرزه...قلبم صد برابر بد تر لابد...ولی تهش اینه ک حرفمو زدم...تهش اینه ک دیگه به خودم نمیگم ترسو... بعدش هم احتمالن مهم نباشه که ساعت چنده...زنگ میزنم و مادر و از خواب بیدار میکنم و حرفای بی ربط میزنم...ایشون عادت دارن ک بچه شون وقت و بی وقت زنگ بزنه...ایشون میدونن اگه راه به تری برای آروم شدن پیدا میشد مزاحم نمیشدم...ایشون میدونن که نباید به روم بیارن لرزش مشهود صدامو... بعد هم لابد می رم سراغ اون جزوه ای که مدتیه دستمه و شروع میکنم به خوندنش که شاید دوستان مسئول سریعتر اطلاع ثانوی رو بدن و من عقب نباشم از قصه ... انگار نه انگار که خبری بوده:)

 بعد تر نوشت: گفتم قرار نیست همیشه دوست داشته باشیم خودمونو ... ولی قرار هم نیست از اینکه از خودمون بدمون میاد حس عذاب کنیم ... باید لبخند بزنم به خودم و یادم بمونه ک میگذره این روزا... میگذره این حس های بد ... و تهش فقط خودمو دارم...تازه اگه داشته باشمش... :)

 در گوشی: چی داری که این شکلی از بالای سرشون میگذری؟ چی داری که اونا ندارن/نداشتن؟....ریشه هایت ز خاک بیرون است که باشد... دانه ک ریشه نداره...یه روزی کاشته میشی...اونقد تغذیه شدی ک وقتی کاشته شدی درخت خوبی بشی؟ اونقدی هستی ک پوک نباشی؟ چرا نمیفهمی...چرا ساده میگذری از سر شون...وقتی میخونی ک نوشته "یک جهان عشق نهان است اینجا.."...چه تضمین که آروم به خواب بریم؟... چه خطرناک که رفتنمون هم باعث ناراحتی بقیه میشه... همش ضرریم... دو سر باخت...:)

 یک برش زندگی:  وقتی غر میزنه و تو تقریبن هیچی نمی فهمی و پرت و پلا جواب میدی...انقد که دلتنگ شده بودی بعد چندین روز :)

 کمی واقعی تر: در کودک ترین وضع ممکن ادامه می دیم...که هر چیز کوچیک سر ذوق میاردمون...یه جوری ک انگار روشنی صبحو تو آسمون دیده باشیم...که انگار خبری نیست..که نیست واقعا...:)

 تقدیمیه: به دوستانم...که خندیدنم این روز ها کنارشان واقعی تر از هر خنده ایست ... که سکوت کنارشان سکوت است... که به خنده هایشان برای ادامه نیاز دارم ... که به سکوتشان... و به حضور مهربان شان در اکتشاف  هایی از دنیای قبلا کشف شده ... حتی به حضور از پس امواج خشک و خسته ی گذشته از کیلومتر ها... حتی به لبخندی که دیده نمیشود ولی باد عطرش را از فرسنگ ها دور تر به من میرساند...که به خیال همه کار یاس زیر پنجره ی اتاقم است این حجم مدهوش کننده... که فقط من میدانم در جایی از دنیا... در جای دوست داشتنی ای از دنیا... یاسی وجود دارد که میخندد...که لبخند را بلد است:)

 پیشنهاد یک: چند ساعت ساکت در یک جای پر همهمه به صدا های اطراف گوش کنیم...سعی کنیم ترجیحی ندهیم هیچ کدامشان را...که به همه شان گوش دهیم و روی مفهوم خاصی متمرکز نشویم...به صدای بارن همانقدر وزن بدهیم که به صدای گنجشک و آدمها...

 پیشنهاد دو: اگر دستمان خالیست اگر خم شدن سخت نیست برایمان...تکه های کاغذ یا زباله هایی که برایمان سخت نیست را از سر راهمان برداریم... بگذاریم یک تغییری از ما در دنیا باشد...هر چند خودمان هم یادمان نماند کجا و چطور ... هر چند کوچک... خیلی کوچک...

 پیشنهاد سه: گذشتن و رفتن پیوسته/آلبوم گذشتن و رفتن پیوسته/ گروه بمرانی

عنوان مصراعی از حسین منزوی: برای من سخن از من مگو به دلجویی/ مگیر آینه پیش ز خویش بیزاران....
۰۱:۰۹۲۸
فروردين
متن نداریم ااما پی نوشت به وفور:)

نیاز مندی ها: یک دلیل منطقی و خوب نیازمندم که وقتی اینقدر بی منطق و کودک و مزخرف میشوم،کمی خودم را آرام کنم ک من هم حق دارم ک بچه و بی منطق و مزخرف تر از همیشه باشم و اینقدر عذاب وجدان تحمل نکنم:/


کمی واقعی تر: یک موجوداتی آرامشی مسری دارند...حرف زدن با آنها...نگاه کردنشان...شنیدنشان...خوب است...بودن با بعضی آدم ها به آدم انگیزه ی خوب بودن میدهد...و امیدی مثل این که دنیا هنوز کمتر سیاه است....کاش بمانند:)


عنوان از حافظ:مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست/حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد...

پیشنهاد: یک چیزی پیدا کنید که برایش مجبور شوید مدتی تمرکز کنید...بعد از تمام شدنش لذت فکر نکردن به یک سری مزخرفات را بدون خوابیدن تجربه کرده اید.....بماند ک گاهی خواب هم گریزگاه نیست....
۱۱:۰۰۱۸
اسفند
<بخش یک/حساسیت ها>
کاش دچار وسواس نباشم...آدما با وسواسشون زیاد امتحان میشن....کافیه روی زود رسیدن وسواس داشته باشی...شرایط هر مرحله سخت تر میشه تا تو ببینی تحت هر شرایطی زود رسیدن رو میتونی یا نه؟....کافیه رو خوش قول بودن وسواس داشته باشی....قصه مشابهه...خوب باشم،درست انتخاب کنم؛ اما وسواسی نه...قانون ثابتی نذارم برای موقعیتام...شناور تر باشم...

این روزا تو مترو زیاد آدم میبینم....زیاد بچه میبینم...بچه ها خسته ن...مامان بابا هاخسته تر...خسته ی رسم و رسوم و خلاصه خاله بازیای نزدیک عید...بچه ها خب دلشون کوچیک تره...بهونه میگیرن....غر میزنن...مامان بابا ها ظاهرن آدم بزرگای قصه ن...نتیجتن باید صبوری کنن...
یه وقتایی یه آدم بزرگایی،کلن فراموش میکنن که نقششون صبر کردنه...بچه رو توجمع دعوا میکنن،دعوای بد...کتکش میزنن...کسیو که پناهی جز اونا نداره رو...من هیچ تجربه ای از بودن با بچه ها ندارم....نمیدونم اگه خودم بودم چقد بد تر رفتار میکردم...ولی هر بار با دیدن یه همچین چیزایی آرزو میکنم کاش فقط همین یه بار باشه...حیفه که این بچه هم دچار عقده ی حقارت بشه...حیفه که آدم بزرگا بی اینکه بدونن ،غیر مستقیم، مسئول انتخابای بد و حال بد آینده ی بچه ها باشن....بچه ها خیلی حیفن...خیلی حساسن....

<بخش سه/کاملن شخصی>
بیایم و قبل از بازخواست آدم مقابل،فارغ از اینکه آیا این حقو داریم یا نه،یه بار به این فکر کنیم که آدم مقابلمون تو چه شرایطیه الان...که آیا اشتباهی ازش سر زده واقعن؟یا صرفن چون فقط اونو مقابلمون داریم خودمونو محق میدونیم که اون آدمو بازخواست کنیم؟یا حتی اینکه اگه خطاکاره طرف آیا واقعا همون خود خطا براش بار سنگینی نیست؟کاش یادم بمونه اینو...کاش یادم بمونه....کاش...

<بخش چهار/از قبلی شخصی تر>
یه آدمایی هستن...که به آدم حس پرواز میدن...آدمایی که رها ن...به هیچ جا بند نیستن...آدمایی که میخندن...ولی خوشحال نیستن لزومن...آدمایی که به اشتیاق میارن آدمو از بودنشون...آدمایی که سخت میشه پیداشون کرد همیشه...ولی وقتی پیداش کردی مطمئنی که اون لحظه که گفته میام پیشت...فقط و فقط حواسش معطوف توعه...آدمایی که فک نمیکنی کارا براشون سخت باشه...با یه لبخند که انگار جزء صورتشونه تو سخت ترین شرایط دووم میارن...با کلی مشخصات خوب دیگه که همه شون جزو ویژگیای رهایی ان....
آدما خودشونو دوست دارن...آدما عاشق هم نمیشن...عاشق اون آدمی میشن که تو دلشون میگن..."هی پسر...چقد لعنتیه...حیف من هنوز اونجوری نیستم..."...در اصل معمولن آدما عاشق ویژگیایی میشن از هم که دوست دارن اون ویژگی تو خودشون پررنگ باشه...حالا فلانی جان بیا هی کامنت بده ک توجیه عه اینا...شایدم باشه...در اصل:هو نوز؟هو کرز؟**:) [دارم راجع به ویژگیای روحی انسانی حرف میزنم نه راجع به چیزایی که به هر طریقی به جنسیت یا فیزیک آدما مربوط بشه]

<بخش پنج/از اکتشافات>
یه جایی و کشف کردم تو دانشگاه...ساعتها مدام هم اونجا بشینی...هیچ کی کاریت نداره...آشنا هم رد نمیشه...قشنگ خوراک عه کتاب خوندن و درس و اینا:)
البته ممکنه آشناهای شما خیلی سرحال باشن و تا آخرین طبقه ی اون ساختمون_محل کشف شده_ بیان:)خب...داشتن آشناهای به این سرحالی تو زندگی به اندازه ی کافی خوشبختی هست که جای نداشتن خوشی ای مثل مکان دنج رو پر کنه:))قطعا آشنایی که تا اونجا اومده میتونه بیشتر از یه آشنا بشه...یه دوست خوب و پایه...یا هرچی:)

<بخش شش/بازم حرف هس>
همیشه بازم حرف هس...ولی دیگه بسه:)

بعدن نوشت:یادم رف چی میخواسم بگم...می تونین فک کنین یه چی بعدا گفتم:/
بعدن تر نوشت:برای حفظ آبرو بیاین سعی کنین فکر کنین که در مورد مربوط نبودن عنوان با کل متن عمدی در کار بوده:)
*عنوان مصراعی از حافظ(:روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم/که پریشانی این سلسله را آخر نیست).
**who knows?who cares
۲۰:۵۹۲۵
دی

روز ها پشت هم میگذرن و حواسم نیست این روزایی ک هی چشامو میبندم و نفس عمیق میکشم و تکرار میکنم که "میگذره این روزا از ما این روزا از ما/ماهم ازگلایه هامون"* روزایی ان که یه روزی منتظرشون بودم و یه روزی هم دلم برای تکرارشون پر میکشه....

اینکه ما آدما فراموشکاریم به اندازه ی کافی تسکین هست که نخوام بگم خودش یه درده....ولی باور کنین اگه درد نیس پس چیه؟روزات به سختی میگذرن و از شدت سختی نفست در نمیاد بعد چون فراموش کاری یه زمانی به بعد یاد خوبیاش میفتی هی میگی اونروزام چ خوب بودا...ولی تسکینه...چون اگه نبود یاد خیلی چیزا آدما رو به پیری و مرگ زود رس میرسوند....اما سعی میکنم فراموش نکنم ک تسکین یه راهه برای  فرار از درمان....

روزا دارن سریع میگذرن...بعد در عین حال ک دلداری میدم به خودم ک خب اینم میگذره...اینم میگذره....اونم میگذره....دیدی این یکی هم گذشت...یه لحظه کافیه تا فکر اینکه "خب اینجوری ک همه چی تموم میشه میره" آدم رو به شک بندازه...ک واقعا خوبه ک میگذره؟

یه لحظه هایی از شتاب دست بکشم....این روزایی ک آرزوی گذشتنشونو میکنم یه بخش از زندگیم ن:)زندگی"من"...نه استاد فلان و آدمای فلانجا و حتی خود پنج سال بعدم:)


پ.ن:زیادی پراکنده شد....:)

*سیم آخر/رضایزدانی

۲۰:۴۳۱۶
دی

راستش یه وقتایی آدما یه کارایی میکنن که آدم هیچ راهی جز سکوت نداره....

تغییری تو رفتار آدم ممکنه ایجاد نشه ولی اینکه اینقدر زیاد از حسن نیت تو سوء براشت شده قطعا آزار دهندس...

شاید انتخاب غلطی باشه ولی من ترجیح میدم از آدمی که اینطوری راجع به من یا هر کی دیگه فکر میکنه فاصله بگیرم...

س عزیز میتونست دوست خوبی باشه...همونطور که ف...خراب کردن ولی...انرژی اضافه کردن آدم جدید به دنیامو ندارم...:)


پ.ن:پر واضحه که من بیشتر از همه اخلاقایی دارم که ممکنه باعث آزار بقیه بشه...ولی واقعا نیاز داشتم یکم غر بزنم:))


* خموش حافظ و از جـور یـار نـاله مـکـن

  تراکه گفت که در روی خوب حیران باش؟