۱۷:۱۴۱۲
آذر
خلاصه بگویم دارم خالی خالی بزرگ می شوم...دارم پوچ می گذرانم این روز ها را...حس می کنم زندگی بیست و یک ساله ام هیچ دست آوردی نداشته تا الان...حتی امید به بهبود اوضاع ندارم... قیافه اش این است که درس میخوانم...قیافه اش این است که کتاب میخوانم .. قیافه اش این است که به یک چیز هایی معتقدم و به یک چیز هایی نه.... اما واقعیت این است که دارم خالی خالی بزرگ میشوم...بزرگ که... به قول دوستم "اینجوری انگار واقن بزرگ شدیم..." بهتر است بگویم مُسِن میشوم :) درس خواندنم چیزی به من، یا حداقل دانشم، اضافه نمیکند.... کتاب میخوانم..از دور به نظر می آید که زیاد...اما قصه این است که میخوانم و رد میشوم... میخوانم و کتاب را به قفسه ام اضافه میکنم و همین... اثری از کتاب نمیماند.... حافظه ام دارد فراموش میکند جزئیات کتاب ها را... کتاب میخوانم و با هر کتاب بیشتر انگار دارم دانایی های قبلی ام را دور میریزم... بیشتر انگار دارم گم میشوم... با آدم ها در ارتباطم و این ارتباط بیشتر و بیشتر مرا از خودم دور میکند .... حس میکنم خودم را دارم از دست میدهم ... خود شاد و بیخیالم را ... خود هدفمندم را ... خود آرامم را ... خود مستقل ام را ... بودن یک آدم هایی آنقدر خوب یا مؤثر است که آدم فراموش میکند خودش را و راهش را و عادت هایش را و چیز هایی از خودش را که قبلا دوستش داشت ....
باید به تنهایی پناه ببرم ... باید باز قدم بزنم زیاد... دوباره ورزش میروم .... باید ناهار های تنهایی ام را باز داشته باشم ... شروع کردهام به خواندن کتاب های تکراری ... باید پیدا کنم چیزی را که از خودم فراموش کردم... از لای کتاب های بچگی ها ... از لای یادداشت هام ...از بین حرف های گذشته ام... باید به فکر کردن و بیتفاوت بودن به دنیای خارج، برگردم ... باید بنویسم که از خودم چه میخواهم از خودم و زندگیام... دوباره سر پا خواهم ایستاد :)
روایت داریم که : سرودمت،نه به زیبایی خودت شاید / که شاعر تو یکی چون خود تو میباید :) ( محمدعلی بهمنی)
پ.ن : شعر خواندن دارد یادم میرود ... خوانش کتاب ... خوانش متن ... دست خطم دارد عوض می شود ... کلمه ها را فراموش می کنم... دارم از دست خودم می روم ... شاید هم تو آن قدر بزرگی که فکر دیگری جز تو در من نمی گنجد ... ولی راستش من آخرش خودم را دارم ... خودم را ...
پ.ن۲ : رهگذر تر باشم ... مرور گر تر ... رها تر ...