بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ذهن شلوغ پلوغ» ثبت شده است

۱۵:۴۸۱۶
آبان

از : دیوانه ای که منم...

به : یاس ترین مهربان دنیا....

بیشتر از دو سوم منطق مونده...و من تو هوای ابری مرکز محاسبات نشستم ، و هوای بیرون و موجودی کارتم و اون اجازه ای ک برای انقلاب رفتن تو این هفته از مامان گرفتم و سکوت اینجا و صدای این موزیک منو به جنونی میشکونه ک،"مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست..."*...

و من بین صد و خورده ای کانتکتم دنبال هر کی گشتم ک حس این موسیقی رو بگیره، از هر طرف ک رفتم به تو خوردم...به یه کلاس با چراغای خاموش..به سال چهارم...به هم صدا خوندن ک:"دست در حلقه ی آن زلف دو تا نتوان کرد..."*

به قول آقا سجاد:

آخر کجا روم که "یادت" نباشد و به "یادت" نیایم...**

+بعضی می گویند مجموعه ی S در  T تصمیم پذیر است...یعنی الگوریتمی متناهی وجود دارد که برای هر عضوT به سوال آیا عضو S هم هست، بتوان پاسخ آری یا نه داد...(SزیرمجوعهT)

حتی یک مجموعه ی تصمیم پذیر در خودم..در کانتکت هام..در دنیام نمیابم...کاملن ممکن است ک در حال ناشکری باشم :)


* حضرت حافظ

**سجاد افشاریان

پیشنهاد : یک راه حل عاشقانه / دنگ شو / آلبوم شیراز چل ساله

۱۷:۵۰۳۱
شهریور

اختتامیه ی ماراتن تابستانی را نمی توانم اعلام کنم...چون مطمئن نیستم که به نتیجه رسیده باشم...اما می توانم بگویم آن لحظه ای که از خستگی وسط راهروی طبقه ی دوم دانشکده نشستم و بی که فکر کنم که دنیا چه طور راجع به من فکر می کند، تلفن را بردشتم و تماس گرفتم با فرشته ام و گفتم که الان درست وسط قصه هایم نشسته ام،چهارزانو؛ و نمیدانم چه کنم....آن لحظه، لحظه ای بود که بیش از هر چیزی به من حس پایان می داد... وسط مسیر بودم اما انگیزه ای برای ادامه نه...که تا دیر ماندم و بچه ها را راهی سلف کردم و از زیر قرآن ردشان کردم که بروند به سلامت...بعد با صدای پاهایم به طرف مترو راهی شدم و فکر نکردم که خداحافظی ممکن است چقدر سنگین تمام شود برایم..که قول داده بودم، این بخش قصه که تمام شد، رها کنم خودم را از بند و بروم، کمی از چلوی چشم ها محو شوم و کمی با خودم باشم... و کمی کمتر حضور سنگینم را تحمیل کنم به لحظه های دوستانی که برایم مهم اند.... عمل به قول ها همیشه به راحتی قول دادن نیست... اما گاهی باید گوش طفل گریزپای خودم را بگیرم و ببرمش جلوی آینه و بگویم : "نگاه کن...قول داده ای...متوجهی؟ قول داده ای..."بعد نشانش دهم که دارد چه میکند...که چقدر اشتباه میرود...که چقدر نفرت انگیز می تواند باشد اشتباه کردن و زیر قول زدن... و کمی آب به صورتش بپاشم...که بیدار شود...بعد رهایش کنم بین کتابها و درس ها و کلمات و سکوت و صدای کیبورد و راه هایی که نرفته هنوز و آرزو هایی که لیست می شوند روی کاغذ...که روز های عحیبی در راه است...:)

این روز ها که میگذرد تازه کشف کرده ام که کلی کتاب نخوانده دارم...و قول داده ام تا بیشتر از دو سوم کتاب های نخوانده ی فعلی ام را، تمام نکرده ام سراغ کتابهای جدید نروم....و جالبی قصه اینجاست که گذرم به انقلاب میخورد زیاد بار...

گاهی دوست دارم مدتها کف زمین گوشه ی ایستگاه مترو بنشینم و رفت و آمد آدمها را تماشا کنم.... گاهی دلم میخواهد دنیا جای بهتری برای آسوده بودن بود...برای به خود اندیشیدن....گاهی دلم میخواهد کمی کنترل ذهنم را داشتم... کاش یادم بماند که کمی به تر باشم...فقط کمی...کمی دور تر...

به شب های پاییز پناه ببریم...یه باران های پاییز...به سرمای پاییز...به تنهایی های لبخندناک..به حفظ تعادل در قطعه های خالی ای که دیر یا زود خانه ام می شوند... به کلمات... به قاب ها...به کفش های ورزشی زهوار در رفته در اثر دویدن ها...باشد که از رستگاران باشیم... :)

بعدن نوشت : تا فردا ها می توان در وصف زیبایی روزهای پیش رو نوشت...روز هایی که پر است از عطر لبخند و نسکافه و سکوت :)

بعدن نوشت دو : استادی هست که افتخار این را دارم که متن هایی را برایمان ویرایش کند...آرزوی قلبی ام این است که گذرش به این دور و اطراف نیفتد :)

یادم می ماند: وقتی فردی در یک کاری نا موفق است...وقتی من در یک کاری بدم...قرار نیست تا ابد بد بمانم... قرار نیست به بهانه ی خوب نبودن املا هیچ وقت کلمه یاد نگیرم...قرار نیست تنبل باشم...بد باشم..بد بمانم :)

باید سکوت را تمرین کنم :)

۲۲:۲۱۰۴
مرداد

اتفاقهای زیادی افتاده..قصدم اما نوشتن از اتفاقات از سر گذشته نیست... حتی زبان گلایه را باید کم کم خاموش کنم...به قول حافظ اصلا"که در طریقت ما کافریست رنجیدن*"... که گه گاه نمیتوانم رنجش را از بین ببرم پس فراموش میکنم .... و تفاوت ها هست بین نرنجیدن و فراموش کردن ... البته اینکه الان دارم مینویسم میتواند دلیل خوبی باشد بر اینکه هنوز فراموش نکرده ام...اما حق بدهید که پانزده روز زمان زیادی نیست...بگذریم...باید یاد بگیرم که رها تر باشم... باید راحت بگذرم از آدمها... از حرفها... باید حواسم به پای ایستادنم جمع باشد...که از پا نیوفتم... این هم که این همه "باید" ردیف میکنم و راه حل نمیدهم چون راه حل ویژه ای برایش در ذهن ندارم...همین که هشیار باشم برای عمل کردن بهشان،همین که بدانم باید به چی عمل کنم، نزدیک ترین راهیست که به ذهن می رسد:)

دارم ترس ها را پشت سر میگذارم...ترس هایی که یک روز مرا به فکر تغییراتی می انداخت،آنقدر بنیادین، که اگر میم و میم و سین و ز و تمام حروف الفبا به جز احتمالا یکی[:)] از آن تغییرات با خبر میشدند حتی ممکن بود فکر کنند زهرایی که تا آن وقت میشناختند، یک کابوس بوده و چیزی که مقابلشان ایستاده، تبلور تصویر آن کابوس است که به زودی ازش بیدار میشوند واز آن تصویر محو شونده اثری نمی بینند... دارم ترس ها را کنار میزنم و این یعنی پا گذاشتن به جا هایی که قرار نبود دوباره گذرم به آنجاها بیوفتد...و این یعنی هم صحبت شدن با آدم هایی که از حضورشان واهمه داشتم... و این یعنی هم مسیر شدن با دوستانی که حتی به خیال هم نمی دیدم راهمان از کنار هم بگذرد... و در این برهه(ح؟) از استرس و نگرانی و تمرکز برای خلاص شدن از یک سری ترس ها، چیز هایی هست؛ مثل"دستی که در لیوان کاغذی ،برایت قهوه می آورد و بعد_بی هیچ کلمه ای_لیوان داغ را در لیوان خالی دیگری میگذارد[ تا حرارت کمتری حس کنی] و میرود... و تو مبهوت دقت و مهربانی اش می شوی"؛ که ادامه ی مسیر را برای آدم دوست داشتنی تر می نماید...چیزهایی لبخند ناک مثل بیدار شدن و دیدن پیام های غر های صبح گاهی دوستان...مثل دفاع کردن از پرنده ی مودب و مهربانم که موجب تعجب و تحیر میم شد...که هر چقدر هم به دوستانم بی ربط باشم هیچ کس حق ندارد در موردشان بی انصافی کند...حتی اگر خودم باشم:) 

کمی کند تر شده حرکتم در ماراتن تابستانی... اما متوقف نشده ام...باز سرعت میگیرم...

یک برش زندگی: کم کم دارم به مهارت دویدن روی جول خیابانها با کوله ی سنگین دست پیدا میکنم...به قول مادر یک روز میرسد که از روی سیم برق به خانه بر میگردی:)

دختر خوبی که من نیستم: تلفنم زنگ که خورد...استثنائا دیدم و جواب دادم...باید خودمو به جایی میرسوندم...وسایلمو به دوستم سپردم و بدو بدو اون سالنو ترک کردم...حتی به در داشتم برخورد میکردم....خلاصه ش کنم..یه ربع قبل بسته شدن جایی که کار داشتم رسیدم...کارم انجام شد و اومدم بیرون...کار من ک انجام شد و تمام...ولی چیزی که سر دلم موند حرف اون دوستی بود که میگفت دختر خوب وسط دانشگاه نمی دوئه:/ که من نگران ذهن بیمار به اصطلاح آینده سازان جهان هستم... که کسی که به خاطر دویدن من یا آرام راه رفتم بخواد راجع به من به نتیجه ای برسه همون به تر مهم نباشه نتیجه ش برای من...که اگرم آروم میرفتم و ساعت اداری تموم میشد..همون دوستم نمی تونست بره برام کارمو انجام بده... که واقعا وقتی کاری منع قانونی یا اخلاقی نداره پس چرا باید ازش امتناع کرد؟ چرا الکی به مساله هامون فرض اضافه میکنیم، بعد میایم ادعا میکنیم که محدودمون کردن؟ جمع کنیم این مظلوم نمایی بی حد و حصر رو...حداقل خودمون محدودیت نسازیم برای هم....یا سعی کنیم رفتار درستو انجام بدیم..بعد بریم حرف بزنیم سر اینکه کجا و چطور محدود شدیم:)

پی نوشت: این روز ها آدم ها را گروگان میگیرم و برایشان شعر میخوانم..همینقدر خطرناک و مجنون وار:)

پی نوشت دو: الف و ز دیروز به اتفاق نظر رسیدند که زهرا موجود خشن یست که روی خشنش را تا حال ندیده بودند...نمیدانم بابت این کشف شان خوشحال باشم یا ناراحت؟ و آیا خشونت لفظ درستی برای جدیت و منعطف نبودن باافراد غریبه ای که رعایت آداب نمیدانند، است یا خیر...

پیشنهاد: با آدم ها که چشم تو چشم می شوید، یک لبخند مهمانشان کنید...راه دوری نمیرود:)

عنوان که کمی بی ربط هم به نظر میرسد،مصراعیست از مطلع یک غزل از هوشنگ ابتهاج:نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت/ پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت:)

* وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافریست رنجیدن:)

۰۱:۳۸۱۹
تیر

قراره غر نزنم؟ کی گفته؟ اصن به قول قدیمیا ترک عادت موجب مرض است و اینا...حالا کاری نداریم که چقد درست یا نه...اصن الان به نفعمه که درست باشه... مث همه ی چیزایی که به نفعمونه که درست باشن و با هزار تا دوز و کلک و غیره، حتی به خودمون می قبولونیم که کاملا پاک و صادقانه درسته...و واقعا هم بهش ایمان میاریم انقدر که تو این کار حرفه ای هستیم... خب پس به سنت دیرینه ی غر زدن ادامه میدیم باشد ک رستگاری به پیش آید...یا ما به پیشش رویم...(//اطلاعات دقیقی در دسترس نیست...)

میفهمم که خسته م دارم بهونه میگیرم...ولی خب این خستگی به خواب منجر نمیشه... عصبیم از خودم... این روزا انقد خودمو با زبان دیگه احاطه کردم که دایره واژگانیم داره آب میره....بده این...برا منی که به کلمه گره خوردم بده... و باعث میشه برای اینکه این اتفاق نیوفته هی کتاب بخونم... خوبه کتاب خوندن ولی نه اون شکلی که از استراحتت بزنی و اینا...عصبیم از خودم...چرا؟ که بعد از ده هزار سال(عدد کثرت عه مسلمن) به عزیزی زنگ بزنم و حالشو نپرسم...بگم کارت دارم فلانی جان...اون بچه هم بخنده هیچی نگه...که چقدددددر بی معرفتم من عه مزخرف... عصبانیم... چرا؟ چون نتونستم حواس ف رو پرت کنم از حال بدش... ناراحتم از دست خودم...ولی میم میگه فقط خسته ای...باشه...تسلیم ... من خسته..ولی آدم عه کم آوردن نیستم...

بعدن بنویسم: یادم باشد بعدن راجع به  تریپ های نمایشی و به عبارت دقیق تر "شوآف" بنویسم و بخوانم...که به نظرم همانقدر که گاهی مذموم است، گاهی لازم هم هست....

خواهش..پیشنهاد..دستور و درخواست و هر کلمه ای که باعث میشود به حرفم جدی فکر کنید: وقتی در تاکسی، و از این قبیل نشسته اید[بخوانید لم داده اید...] و دارید با گوشی مبارک کار میکنید [یا هر کاری که من میدانم یا نمیدانم] کمی هم به اطراف توجه داشته باشید... به آدم هایی که مچاله شد اند  تا فاصله ی مناسب را حفظ کنند ولی به راحتی موفق نمیشوند...[حتی با وجود این که این رفتار در نوع خاصی آدم دیده میشود اما منظورم این نبود که منحصر به افراد خاصی ست...به خاطر دارم از کلاس های قبل از دبیرستان که فاصله ی صحیح بین ادمها بیش از نیم متر برای هر فرد است..برای حفظ امنیت روانی...یعنی بین هر دو نفر حدود یک متر در حالت عادی...و اگر ممکن نیست حداقل تلاش در عدم برخورد...یا حداقل تلاش برای حفظ فاصله با خانمها(اگر آقا هستید)/یا آقایون(اگر خانم هستید)]**

بعدن نوشت: خسته ام..غر میزنم...اما انرژی دارم....برای همه ی کار های باقی مانده ی دنیا :)

تقدیمیه: به عمو کتابدار مهربان که امروز یادم افتاد مدتهاست یادش نیوفتاده ام... که گمانم همانطور که من دانشجو شده ام...ایشان هم دیگر دانشگاه را تمام کرده اند...به روزهایی که پیشنهاد های کتابی که میگرفتم ازشان روی فکر هایم تاثیر داشت...به روز هایی که دست میگذاشتم روی کتاب نصفه ی دستشان...و با خباثت ذاتی میگفتم "همین رو برمیدارم"...که چقدر پنج شش سال پیش دور به نظر میرسد...که خانم کتابدار مهربان گروه فلسفه ی علم مرا به فکر انداخت که بی شک کتابدار ها را از بین مهربان ها انتخاب میکنند و ذهنم رفت سمت عمو کتابدار مهربان... که امیدوارم خوب باشد...مثل همه ی آدم هایی که خوبی قرض میدهند...خوبی هایی به وسعت کتابخانه های هزاران کتابه :)

یک برش زندگی: به ایستگاه نزدیک مقصد که رسیدم چند صفحه ای از یک بخش مانده بود....گفتم این بخش را تمام کنم بعد بروم بیرون ایستگاه...تمام ک شد صدای قطار بعدی می آمد...حس دوازدهم آلارم داد ک ز داخل این قطار است...و ز داخل همان قطار بود :) گویا هنوز این حس دوازدهم معروف کار میکند :)

پیشنهاد:قبل از بیرون رفتن از منزل،یک بطری آب با خودتان بردارید...گرما بی رحم است و گرما زدگی نزدیک....خوب بمانید...

* عنوان مصراعی از یک غزل از حسین منزوی[عیب از آنان نیست، من دلمرده ام کز هیچ سویی/ در نمی گیرد مرا افسون شهر و دلبرانش ]

** دنبال سورس برای حرفک گشتم اما خسته تر از آن بودم که جستجو را کامل کنم...کاملا مختارید که به حافظه ام از آن زمان های دور اعتماد نکنید...اما احتمالا در فنون مذاکره بتوانید چیز های مربوط خوبی پیدا کنید.

۱۷:۳۰۱۱
خرداد

از این روسری ترکمن ها بود...از این بلند ها... شب ها می پیچید دورش...میرفت روی بام...با عینک میرفت...زمستان و تابستان نداشت...باد سرد بود و خوردن لبه های روسری به صورتش که هشیاری اش را تشدید می کرد ... به نور ها نگاه میکرد... به آسمان پر ستاره ... گاهی به تهران ... به نور های دوری که هر کدام شاید قصه ای داشتند که تصورش خسته اش میکرد ... آن شب فرق داشت اما ... از خاکسپاری برگشته بود ... دیگر مهم نبود نور... مهم نبود قصه ...مهم نبود عینک... مهم نبود که تعادل نبود ... مهم نبود ک گیج میخورد روی لبه ی بلندی...از خاکسپاری برگشته بود و دیگر اهمیتی نداشت که صدای شعر خواندنش گوش آسمان را کر کند ... باد سرد می وزید و در باد پیچ میخورد...  هم روسری ..هم موهاش ..هم فکر های بیمار گونش ... به نیست شدن فکر میکرد... به نبودن... به پرواز ... به سنگینی باری روی دوشش ...به اشتباه های نا خواسته و خواسته... سرگیجه شدت می گرفت ... باد هم ... لیوان آب را لبه ی بام گذاشته بود.... نمی توانست درک کند که دیگر چه نیازی ب این مزخرفات هست ... نمی توانست خودش را درک کند ... باد همچنان می وزید ... سرما به مغز استخوان رخنه می کرد... آسمان مه تاب داشت ... زیر نور ماه می لرزید و شعر میخواند و به ستاره ها فکر ی کرد و نمی کرد... لیوان را در دست گرفت...نگاهش کرد.. داشت سعی میکرد نیمه های لیوان را از هم تمیزدهد...داشت سعی میکرد ماهیت لیوانی که باید نیمه ی پر و خالی اش را تشخیص دهد ، را بفهمد.  لیوان ولی منتظر فهمیده شدن نماند...از میان دستان عرق کرده اش سر خورد... سقوط کرد...شکست..."خوبی مامااان؟"....نفسش را رها کرد..."خوبم مامان..." به خودش آمد...باد را حس میکرد...نفهمیده بود کی روسری با باد رفته...نفهمیده بود ک کی از بلندی نپریده...نفهمیده بود که چقدر گذشته... قرص را در دهان گذاشت و همزمان با بستن در بام سعی کرد قورتش بدهد...بدون آب... بدون دلیل خوبی برای آرام شدن...

کمی واقعی تر: قابلمه ی روی گاز رو بدون دسگیر برداشتم... الان نمیدونم به سوختن دسم بخندم یا از حواس پرتیم سر عالم و آدم غر بزنم... طبق معمول راه دومیه احتمالن انتخاب میشه دیگه :)

یک تجربه ی جدید: ساعت یازده و نیم شب...مترو...سکوت واگن ها ... و آدم ها که در واگن ها کم یابند...و اگر باشند خسته و بی روح...و اغلب در حال فکر...

نیازمندی ها: خواستار هوای ابری و خنک و خوب هستیم با تشکر...:)

تقدیمیه: به آدمی که امید میدهد...به آدمی که نا امید نمی کند... به آدمی که مهربانی اش آدم را یاد خدا می اندازد ... به آدمی که خسته تر از آن بودم که ازش امید بگیرم ...که همیشه من مقصرم ... :)

پیشنهاد: نگذاریم رویا ها و فانتزی ها ز زندگی واقعی دورمان کنند...رویا خوب است..برنامه داشتن برای رسیدن بهش به تر... ولی گاهی باید فراموش کرد رویایی وجود دارد...خوب فکر کرد... یک تصمیم عاقلانه گرفت ... بعد باز به رویا برگشت اگر رویای جدیدی جایگزینش نشده بود :)

می فرماید: راهیِ شهر شما می شوم از راهِ خیال/بی خیالان، چه بخواهند چه نه، گمراهند  [غلامرضا طریقی]

۰۲:۰۲۰۹
خرداد
خلاصه ی اقرار متهم: پا ها طاقت کشیدن وزن زهرا را نداشت ... امروز کف مترو نشستم :) ...این بود خلاصه ی اعتراف :)

شرح اعتراف: سرگیجه ... حرکت ...شلوغی ...پا درد ... گرما .. آفتاب ... خانم های ناراحتی که فروشندگی میکردند... و خانم های ناراحتی که فروشندگی نمیکردند... تجربه ی کودکی که دارد له میشود ... نفس کم می آورد ... و آدم بزرگ ها برایش غول هایی هستند که می توانند هستی اش را هر لحظه تهدید کنند ... همه ی اینها با سرگیجه جذاب تر هم هست تازه :))

یک روایت نه چندان معتبر*: صدای زمزمه ی فرشته ای از دور ها و دور تر ها به گوش میرسد که توی گوش طفلکش آرام میخواند :"دختره اینجا نشسته/گریه میکنه/زاری میکنه/از برای من/ پرتقال من..."... اینجا اما روی پشت بام زیر غوغای ستارگان**، "نگاه کن"*** پخش میشود... و دختره کف پشت بام نشسته است..چهار زانو... :)

یک روش درمان: انجام اعمال جلف و مسخره و بعد تماشای لبخند ها و شنیدن صدای خنده های کسانی که ارزشمندند... که بودنشان جای هر نبودی را پر می کند ...

تقدیمیه: به قهرمانم(مدّ ظله العالی)...آنگاه که از نیافتن دب اصغر پریشان میشود...به قهرمانم آن لحظه که وسوسه ی پیاده روی در جمهوری بین قهوه فروشی هایش را دل دل طفلکش می کارد....به فرشته ام ... که کاش لایق لبخند هایش باشم ... به فرشته ام(دامت برکاتها)، به لحظه های خطاب شدنم با صدای او..هر لحظه به نامی جدید :) ... و برای طفل خردسال شان... آن گاه که اشتباهاتی نا بخشودنی مرتکب می شود ... به فرزندی ک جز اشتباه نمی داند... :)

نیازمندی ها: کمی نیست شدن ... کمی پرواز ... کمی خود بودن ... امشب پناهگاه های زهرا را مرتب خواهم کرد ... امتحان در پیش است :)

یادآوری:یک صحنه توی فیلم"in time" هست... که مادر قصه زمان کافی برای رسیدن به مقصد نداره و شروع به دویدن می کنه...زمین میخوره...بلند میشه...فکر نمیکنه...فقط میدوئه...زخمی میشه بازم میدوئه.... میدونه بعیده رسیدن...بازم میدوئه....چرا نمی دوییم ما؟چی شد که این همه بی انگیزه شدیم؟

پیشنهاد: "نگاه کن"/آلبوم آقای بنفش/ گروه پالت .
پیشنهاد: یک بار هم که برای خوتان نان میگیرید یک عدد هم برای همسایه بگیرید ... یا حتی برای خانه ای نا شناس در مسیر ... به رها بودن عادت کنیم ... به نامرئی بودن ... :)

در دستور کار: هارمونیکا یاد بگیرم :)

* نام را از عنوان کتاب"چند روایت معتبر"، به قلم مصطفی مستور وام گرفته ام.
**بی ربط اما یاد آور تصنیف : "غوغای ستارگان"/ با بازخوانی محمد اصفهانی
*** "نگاه کن"/آلبوم آقای بنفش/پالت.
۱۹:۰۲۰۴
خرداد
 خب قرار نیست اوضاع همیشه مرتب باشه که ...قرار نیست حتمن همیشه همه چی سر جاش باشه که...قرار نیست همیشه خودمونو دوست داشته باشیم که...یه وقتایی هم هست که آدم از خودش متنفر میشه و باید بدونه که این طبیعیه...یه وقتایی هم هست که آدم به خودش بد میگه...بد هایی که بیراه نیستن متاسفانه... بدیش اینه ک نمیشه ترکش نداشته باشه این تیپ آشفتگی ها ... اونقد حتی قوی نیستم ک بتونم لبخند بزنم و با آرامش بگم که همه چی آرومه...که هست واقعا... واقعا آرومه... ولی من آدم این اوضاع نیستم ک سین میفهمه میگه چرا خودتو میذاری تو منگنه که اونکی سین هی با بهانه و بی بهانه ازم خبر میگیره...
 دارم ریسک میکنم..می فهمم که ریسکه... صدا ها ساکت میشه تو سرم... سعی میکنم بهش فکر نکنم...بی حس عه بی حس...زود رنج تر از همیشه م  ظاهرن... 
 خودمو جمع میکنم...بسه ترسو بودن....شنبه میرم وا میستم و حرفمو میزنم....مهمه ک صدام میلرزه از استرس موقع گفتن؟..نه...مهمه ک این همه تردیدو تا اون موقع با خودم حمل میکنم؟ بازم نه... مهمه ک جمله هام یادم میره؟ نه....به قول مادر "زهرا باید پوست کلفت تر باشی"...اون موقع احتمالن صدام میلرزه...قلبم صد برابر بد تر لابد...ولی تهش اینه ک حرفمو زدم...تهش اینه ک دیگه به خودم نمیگم ترسو... بعدش هم احتمالن مهم نباشه که ساعت چنده...زنگ میزنم و مادر و از خواب بیدار میکنم و حرفای بی ربط میزنم...ایشون عادت دارن ک بچه شون وقت و بی وقت زنگ بزنه...ایشون میدونن اگه راه به تری برای آروم شدن پیدا میشد مزاحم نمیشدم...ایشون میدونن که نباید به روم بیارن لرزش مشهود صدامو... بعد هم لابد می رم سراغ اون جزوه ای که مدتیه دستمه و شروع میکنم به خوندنش که شاید دوستان مسئول سریعتر اطلاع ثانوی رو بدن و من عقب نباشم از قصه ... انگار نه انگار که خبری بوده:)

 بعد تر نوشت: گفتم قرار نیست همیشه دوست داشته باشیم خودمونو ... ولی قرار هم نیست از اینکه از خودمون بدمون میاد حس عذاب کنیم ... باید لبخند بزنم به خودم و یادم بمونه ک میگذره این روزا... میگذره این حس های بد ... و تهش فقط خودمو دارم...تازه اگه داشته باشمش... :)

 در گوشی: چی داری که این شکلی از بالای سرشون میگذری؟ چی داری که اونا ندارن/نداشتن؟....ریشه هایت ز خاک بیرون است که باشد... دانه ک ریشه نداره...یه روزی کاشته میشی...اونقد تغذیه شدی ک وقتی کاشته شدی درخت خوبی بشی؟ اونقدی هستی ک پوک نباشی؟ چرا نمیفهمی...چرا ساده میگذری از سر شون...وقتی میخونی ک نوشته "یک جهان عشق نهان است اینجا.."...چه تضمین که آروم به خواب بریم؟... چه خطرناک که رفتنمون هم باعث ناراحتی بقیه میشه... همش ضرریم... دو سر باخت...:)

 یک برش زندگی:  وقتی غر میزنه و تو تقریبن هیچی نمی فهمی و پرت و پلا جواب میدی...انقد که دلتنگ شده بودی بعد چندین روز :)

 کمی واقعی تر: در کودک ترین وضع ممکن ادامه می دیم...که هر چیز کوچیک سر ذوق میاردمون...یه جوری ک انگار روشنی صبحو تو آسمون دیده باشیم...که انگار خبری نیست..که نیست واقعا...:)

 تقدیمیه: به دوستانم...که خندیدنم این روز ها کنارشان واقعی تر از هر خنده ایست ... که سکوت کنارشان سکوت است... که به خنده هایشان برای ادامه نیاز دارم ... که به سکوتشان... و به حضور مهربان شان در اکتشاف  هایی از دنیای قبلا کشف شده ... حتی به حضور از پس امواج خشک و خسته ی گذشته از کیلومتر ها... حتی به لبخندی که دیده نمیشود ولی باد عطرش را از فرسنگ ها دور تر به من میرساند...که به خیال همه کار یاس زیر پنجره ی اتاقم است این حجم مدهوش کننده... که فقط من میدانم در جایی از دنیا... در جای دوست داشتنی ای از دنیا... یاسی وجود دارد که میخندد...که لبخند را بلد است:)

 پیشنهاد یک: چند ساعت ساکت در یک جای پر همهمه به صدا های اطراف گوش کنیم...سعی کنیم ترجیحی ندهیم هیچ کدامشان را...که به همه شان گوش دهیم و روی مفهوم خاصی متمرکز نشویم...به صدای بارن همانقدر وزن بدهیم که به صدای گنجشک و آدمها...

 پیشنهاد دو: اگر دستمان خالیست اگر خم شدن سخت نیست برایمان...تکه های کاغذ یا زباله هایی که برایمان سخت نیست را از سر راهمان برداریم... بگذاریم یک تغییری از ما در دنیا باشد...هر چند خودمان هم یادمان نماند کجا و چطور ... هر چند کوچک... خیلی کوچک...

 پیشنهاد سه: گذشتن و رفتن پیوسته/آلبوم گذشتن و رفتن پیوسته/ گروه بمرانی

عنوان مصراعی از حسین منزوی: برای من سخن از من مگو به دلجویی/ مگیر آینه پیش ز خویش بیزاران....
۰۲:۰۴۱۲
ارديبهشت

باید خوب فکر کنم...به مدت زیادی فکر کردن نیاز دارم...از آن فکر کردن ها که ستاره ها را محو می کنند از عمق...از آنها که رنگ میپرانند از صورت آسمان بس که جدی اند...از آن فکر کردن ها که گاهن بوی قهوه میدهند و طعم سردرد دارند...از آنها که شب را به صبح بدل میکند...و همین اندازه که به فکر کردن عه زیاد نیاز دارم به ساکت شدن مغزم هم محتاجم...که این همه گزاره ی منطقی و غیر منطقی از جیب ها ی مختلفش رو نکند برای من و بگذارد یک لحظه آرام باشم...به تناقض دچارم:)

زهرا را آرام خواهم کرد...زهرا را نامرئی تر خواهم کرد:)



پیشنهاد یک: برای یک دوست یک جا روی یک تکه کاغذ یادداشت بگذارید...از آن یاد داشت ها که فرد مورد نظر بعد از پیدا کردنش به قاعده ی یک وجب خرسند گشته و زیر لب زمزمه خواهد کرد"دیوونه:))"...:)


پیشنهاد دو: چند دقیقه از صدای عزیزانتان ضبط کنید(حتی الامکان صدای خنده هایشان:)) )...درست وقتهایی که فکر میکنید دنیا ارزش ادامه ندارد پخش رندوم گوشی حواسش هست که چطور از رفتن منصرفتان کند:) 


بی ربط: در زمان های قدیم "خسته" در معنای زخمی نیز به کار می رفته است**:)


*میتوانید فکر کنید در مورد بی ربط به نظر آمدن عنوان عمدی در کار است:)

**فرهنگ فارسی معین//(خَ تِ) 1 - (ص مف .) مجروح ، آزرده . 2 - فرسوده رنجدیده . 3 - (اِ.) زمینی که از بسیاری آمد و شد خاک آن کوفته و نرم شده باشد.

۰۱:۰۹۲۸
فروردين
متن نداریم ااما پی نوشت به وفور:)

نیاز مندی ها: یک دلیل منطقی و خوب نیازمندم که وقتی اینقدر بی منطق و کودک و مزخرف میشوم،کمی خودم را آرام کنم ک من هم حق دارم ک بچه و بی منطق و مزخرف تر از همیشه باشم و اینقدر عذاب وجدان تحمل نکنم:/


کمی واقعی تر: یک موجوداتی آرامشی مسری دارند...حرف زدن با آنها...نگاه کردنشان...شنیدنشان...خوب است...بودن با بعضی آدم ها به آدم انگیزه ی خوب بودن میدهد...و امیدی مثل این که دنیا هنوز کمتر سیاه است....کاش بمانند:)


عنوان از حافظ:مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست/حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد...

پیشنهاد: یک چیزی پیدا کنید که برایش مجبور شوید مدتی تمرکز کنید...بعد از تمام شدنش لذت فکر نکردن به یک سری مزخرفات را بدون خوابیدن تجربه کرده اید.....بماند ک گاهی خواب هم گریزگاه نیست....
۰۰:۱۱۱۴
فروردين
میگه"وقتی این همه ناراحتی میکنی برای تعطیلات و فرصت های از دست رفته ات...همش منو یاد قیامت میندازی...قراره چی کنیم وقتی دسمون به هیچ جا بند نیس؟"
دلم می لرزه برای چشای مهربونش...دلم میگیره از اینکه نگرانش کردم...حالم بد نیس...ولی خوب همیشگی نیستم...

پیشنهاد: ابرها در گذرند(۱و۲ و ۳)/آلبوم دلتنگ شو/گروه دنگ شو:)