بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۷:۵۰۳۱
شهریور

اختتامیه ی ماراتن تابستانی را نمی توانم اعلام کنم...چون مطمئن نیستم که به نتیجه رسیده باشم...اما می توانم بگویم آن لحظه ای که از خستگی وسط راهروی طبقه ی دوم دانشکده نشستم و بی که فکر کنم که دنیا چه طور راجع به من فکر می کند، تلفن را بردشتم و تماس گرفتم با فرشته ام و گفتم که الان درست وسط قصه هایم نشسته ام،چهارزانو؛ و نمیدانم چه کنم....آن لحظه، لحظه ای بود که بیش از هر چیزی به من حس پایان می داد... وسط مسیر بودم اما انگیزه ای برای ادامه نه...که تا دیر ماندم و بچه ها را راهی سلف کردم و از زیر قرآن ردشان کردم که بروند به سلامت...بعد با صدای پاهایم به طرف مترو راهی شدم و فکر نکردم که خداحافظی ممکن است چقدر سنگین تمام شود برایم..که قول داده بودم، این بخش قصه که تمام شد، رها کنم خودم را از بند و بروم، کمی از چلوی چشم ها محو شوم و کمی با خودم باشم... و کمی کمتر حضور سنگینم را تحمیل کنم به لحظه های دوستانی که برایم مهم اند.... عمل به قول ها همیشه به راحتی قول دادن نیست... اما گاهی باید گوش طفل گریزپای خودم را بگیرم و ببرمش جلوی آینه و بگویم : "نگاه کن...قول داده ای...متوجهی؟ قول داده ای..."بعد نشانش دهم که دارد چه میکند...که چقدر اشتباه میرود...که چقدر نفرت انگیز می تواند باشد اشتباه کردن و زیر قول زدن... و کمی آب به صورتش بپاشم...که بیدار شود...بعد رهایش کنم بین کتابها و درس ها و کلمات و سکوت و صدای کیبورد و راه هایی که نرفته هنوز و آرزو هایی که لیست می شوند روی کاغذ...که روز های عحیبی در راه است...:)

این روز ها که میگذرد تازه کشف کرده ام که کلی کتاب نخوانده دارم...و قول داده ام تا بیشتر از دو سوم کتاب های نخوانده ی فعلی ام را، تمام نکرده ام سراغ کتابهای جدید نروم....و جالبی قصه اینجاست که گذرم به انقلاب میخورد زیاد بار...

گاهی دوست دارم مدتها کف زمین گوشه ی ایستگاه مترو بنشینم و رفت و آمد آدمها را تماشا کنم.... گاهی دلم میخواهد دنیا جای بهتری برای آسوده بودن بود...برای به خود اندیشیدن....گاهی دلم میخواهد کمی کنترل ذهنم را داشتم... کاش یادم بماند که کمی به تر باشم...فقط کمی...کمی دور تر...

به شب های پاییز پناه ببریم...یه باران های پاییز...به سرمای پاییز...به تنهایی های لبخندناک..به حفظ تعادل در قطعه های خالی ای که دیر یا زود خانه ام می شوند... به کلمات... به قاب ها...به کفش های ورزشی زهوار در رفته در اثر دویدن ها...باشد که از رستگاران باشیم... :)

بعدن نوشت : تا فردا ها می توان در وصف زیبایی روزهای پیش رو نوشت...روز هایی که پر است از عطر لبخند و نسکافه و سکوت :)

بعدن نوشت دو : استادی هست که افتخار این را دارم که متن هایی را برایمان ویرایش کند...آرزوی قلبی ام این است که گذرش به این دور و اطراف نیفتد :)

یادم می ماند: وقتی فردی در یک کاری نا موفق است...وقتی من در یک کاری بدم...قرار نیست تا ابد بد بمانم... قرار نیست به بهانه ی خوب نبودن املا هیچ وقت کلمه یاد نگیرم...قرار نیست تنبل باشم...بد باشم..بد بمانم :)

باید سکوت را تمرین کنم :)