بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

۰۱:۰۹۲۸
فروردين
متن نداریم ااما پی نوشت به وفور:)

نیاز مندی ها: یک دلیل منطقی و خوب نیازمندم که وقتی اینقدر بی منطق و کودک و مزخرف میشوم،کمی خودم را آرام کنم ک من هم حق دارم ک بچه و بی منطق و مزخرف تر از همیشه باشم و اینقدر عذاب وجدان تحمل نکنم:/


کمی واقعی تر: یک موجوداتی آرامشی مسری دارند...حرف زدن با آنها...نگاه کردنشان...شنیدنشان...خوب است...بودن با بعضی آدم ها به آدم انگیزه ی خوب بودن میدهد...و امیدی مثل این که دنیا هنوز کمتر سیاه است....کاش بمانند:)


عنوان از حافظ:مشکل عشق نه در حوصله ی دانش ماست/حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد...

پیشنهاد: یک چیزی پیدا کنید که برایش مجبور شوید مدتی تمرکز کنید...بعد از تمام شدنش لذت فکر نکردن به یک سری مزخرفات را بدون خوابیدن تجربه کرده اید.....بماند ک گاهی خواب هم گریزگاه نیست....
۰۰:۱۱۱۴
فروردين
میگه"وقتی این همه ناراحتی میکنی برای تعطیلات و فرصت های از دست رفته ات...همش منو یاد قیامت میندازی...قراره چی کنیم وقتی دسمون به هیچ جا بند نیس؟"
دلم می لرزه برای چشای مهربونش...دلم میگیره از اینکه نگرانش کردم...حالم بد نیس...ولی خوب همیشگی نیستم...

پیشنهاد: ابرها در گذرند(۱و۲ و ۳)/آلبوم دلتنگ شو/گروه دنگ شو:)
۰۴:۴۴۱۰
فروردين
یادم باشد،اسطوره ها می میرند...یادم باشد هر اسفندیاری هر چند مقدس و رویین تن چشمی دارد آسیب پذیر،و هر آشیلی پاشنه ای دارد که باعث مرگش شود...یادم نرود که دور نیست شکستن بت ها،دور نیست مرگ اسطوره ها...بت هایی که باید شکسته شوند...اسطوره هایی که تاریخ انقضا دارند...مثل هر چیز دیگری از دنیا...تقریبن هر چیز دیگری...
 

پ.ن: باید تمرین کنم...بارها و بارها...باید تمرین کنم سکانس مرگت را که ناگاه غافلگیر نشوم...که غافلگیری دلیل مرگم نشود..که مرگت دلیل مرگت در دنیایم نشود...باید تمرین کنم تا یادم باشد تو آنقدر ها هم که فکر میکنم نمی توانی کامل باشی....باید بتوانم بعد از شکستن بت ات هم دوستت بدارم....بیشتر از حالا...بیشتر از اندازه ای ک آن موجود افسانه ای و رنگی را دوست دارم...باید گاهی تلاش کنم که یادم نرود که تو کامل نیستی... حتی اگر لبخندت کامل ترین قاب دنیا را رقم بزند...حتی اگر...بگذریم:))

پ.ن.۲: تکلیف چیست وقتی حتی پاشنه ی آشیل و چشم اسفندیار به نقطه ی قوتشان تبدیل شود؟فکر کنم باید از خود ترسید...باید فرار کرد حتی..:)

پیشنهاد:یک کری کید که حالتان به تر شود...بعد به من هم پبشنهادش بدهید اگر دوست داشتید:)