بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۵ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۰۱:۳۸۱۹
تیر

قراره غر نزنم؟ کی گفته؟ اصن به قول قدیمیا ترک عادت موجب مرض است و اینا...حالا کاری نداریم که چقد درست یا نه...اصن الان به نفعمه که درست باشه... مث همه ی چیزایی که به نفعمونه که درست باشن و با هزار تا دوز و کلک و غیره، حتی به خودمون می قبولونیم که کاملا پاک و صادقانه درسته...و واقعا هم بهش ایمان میاریم انقدر که تو این کار حرفه ای هستیم... خب پس به سنت دیرینه ی غر زدن ادامه میدیم باشد ک رستگاری به پیش آید...یا ما به پیشش رویم...(//اطلاعات دقیقی در دسترس نیست...)

میفهمم که خسته م دارم بهونه میگیرم...ولی خب این خستگی به خواب منجر نمیشه... عصبیم از خودم... این روزا انقد خودمو با زبان دیگه احاطه کردم که دایره واژگانیم داره آب میره....بده این...برا منی که به کلمه گره خوردم بده... و باعث میشه برای اینکه این اتفاق نیوفته هی کتاب بخونم... خوبه کتاب خوندن ولی نه اون شکلی که از استراحتت بزنی و اینا...عصبیم از خودم...چرا؟ که بعد از ده هزار سال(عدد کثرت عه مسلمن) به عزیزی زنگ بزنم و حالشو نپرسم...بگم کارت دارم فلانی جان...اون بچه هم بخنده هیچی نگه...که چقدددددر بی معرفتم من عه مزخرف... عصبانیم... چرا؟ چون نتونستم حواس ف رو پرت کنم از حال بدش... ناراحتم از دست خودم...ولی میم میگه فقط خسته ای...باشه...تسلیم ... من خسته..ولی آدم عه کم آوردن نیستم...

بعدن بنویسم: یادم باشد بعدن راجع به  تریپ های نمایشی و به عبارت دقیق تر "شوآف" بنویسم و بخوانم...که به نظرم همانقدر که گاهی مذموم است، گاهی لازم هم هست....

خواهش..پیشنهاد..دستور و درخواست و هر کلمه ای که باعث میشود به حرفم جدی فکر کنید: وقتی در تاکسی، و از این قبیل نشسته اید[بخوانید لم داده اید...] و دارید با گوشی مبارک کار میکنید [یا هر کاری که من میدانم یا نمیدانم] کمی هم به اطراف توجه داشته باشید... به آدم هایی که مچاله شد اند  تا فاصله ی مناسب را حفظ کنند ولی به راحتی موفق نمیشوند...[حتی با وجود این که این رفتار در نوع خاصی آدم دیده میشود اما منظورم این نبود که منحصر به افراد خاصی ست...به خاطر دارم از کلاس های قبل از دبیرستان که فاصله ی صحیح بین ادمها بیش از نیم متر برای هر فرد است..برای حفظ امنیت روانی...یعنی بین هر دو نفر حدود یک متر در حالت عادی...و اگر ممکن نیست حداقل تلاش در عدم برخورد...یا حداقل تلاش برای حفظ فاصله با خانمها(اگر آقا هستید)/یا آقایون(اگر خانم هستید)]**

بعدن نوشت: خسته ام..غر میزنم...اما انرژی دارم....برای همه ی کار های باقی مانده ی دنیا :)

تقدیمیه: به عمو کتابدار مهربان که امروز یادم افتاد مدتهاست یادش نیوفتاده ام... که گمانم همانطور که من دانشجو شده ام...ایشان هم دیگر دانشگاه را تمام کرده اند...به روزهایی که پیشنهاد های کتابی که میگرفتم ازشان روی فکر هایم تاثیر داشت...به روز هایی که دست میگذاشتم روی کتاب نصفه ی دستشان...و با خباثت ذاتی میگفتم "همین رو برمیدارم"...که چقدر پنج شش سال پیش دور به نظر میرسد...که خانم کتابدار مهربان گروه فلسفه ی علم مرا به فکر انداخت که بی شک کتابدار ها را از بین مهربان ها انتخاب میکنند و ذهنم رفت سمت عمو کتابدار مهربان... که امیدوارم خوب باشد...مثل همه ی آدم هایی که خوبی قرض میدهند...خوبی هایی به وسعت کتابخانه های هزاران کتابه :)

یک برش زندگی: به ایستگاه نزدیک مقصد که رسیدم چند صفحه ای از یک بخش مانده بود....گفتم این بخش را تمام کنم بعد بروم بیرون ایستگاه...تمام ک شد صدای قطار بعدی می آمد...حس دوازدهم آلارم داد ک ز داخل این قطار است...و ز داخل همان قطار بود :) گویا هنوز این حس دوازدهم معروف کار میکند :)

پیشنهاد:قبل از بیرون رفتن از منزل،یک بطری آب با خودتان بردارید...گرما بی رحم است و گرما زدگی نزدیک....خوب بمانید...

* عنوان مصراعی از یک غزل از حسین منزوی[عیب از آنان نیست، من دلمرده ام کز هیچ سویی/ در نمی گیرد مرا افسون شهر و دلبرانش ]

** دنبال سورس برای حرفک گشتم اما خسته تر از آن بودم که جستجو را کامل کنم...کاملا مختارید که به حافظه ام از آن زمان های دور اعتماد نکنید...اما احتمالا در فنون مذاکره بتوانید چیز های مربوط خوبی پیدا کنید.

۱۶:۱۷۱۷
تیر

برای بی خوابی های شبانه ات... برای زیر پلک های باد کرده ات ... برای "ما را همه شب نمی برد خواب"**ت... و برای لبخند های خسته ای که به دنیا تحویل میدهی ...به خنده های شیرینت...برای قهرمانی که تویی،نقش اول قصه ی خود مهربانت...:)

*لالایی گل زیره/غزل شاکری:)

** ما را همه شب نمی برد خواب/ ای خفته ی روزگار در یاب...بیتی از یک غزل از سعدی علیه الرحمه


یک برش زندگی یا متد های پیاده رَوی، رویِ اعصاب:

_تو چرا نمی ری زهراا...؟!؟!

+برم؟ از کجا؟ خودت کارم داشتیاا...

_از رو اعصاب من برو اون ور...:/

+والا من رو کاناپه هستم فی الحال...اعصابتو دادی کاناپه گرفتی جاش؟

_از دست تو همین امروز فردا ردش میکنم می ره...

+ حیف با خودت هم خوب کار نمیکنه...و الا اگه خوب بود من خریدار بودم:))

_چیووو؟

+اعصابتو دیگهههه:))[//جا خالی داده و از دریافت ضربه ی کتاب، جان به در می برد]

بعدن نوشتی که به پست قبل بدهکار بودم: این ها را که می نویسم یاد امتحان اخلاق اسلامی دانشگاه می افتم... که نتیجه ای که من از آن کتاب گرفتم کمی متفاوت بود با نتیجه ی مورد انتظار استاد... که نتیجه گرفتم باید بیشتر طرح بزنم و بیشتر سوال حل کنم و حین حل کردن یاد بگیرم...که روش درمان بد بودن املا، املا نوشتن است و روش درمان بد بودن ریاضی، حل کردن ریاضی است و الخ...:)

بی ربط: میم دیشب کلافه بود...دیشب سازدهنی اش را گرفته بود و هی فیلم و استوری و این ها می فرستاد و هی دل آب میکرد ... و دیوانه ای..یک قطعه ی تکراری را ده هزار مرتبه میشنید..و پنج هزار دفعه اش را برای مادرش پخش میکرد... و این دیوانه نه که حواسش به حال بد دوستش نباشد ولی بیشتر حواسش به دخترکی بود که بهش قول داده بود ببردش و یادش بدهد که صداهای کمتر ناهنجار از عزیز دلش در بیاورد...و اصلن هم مهم نباشد که دمیدن پی در پی به استخوان فلانجای جمجمه فشار بیاورد و این مزخرفات... که سعی بر این است که قولش قول باشد:)

پیشنهاد: آخر شب ها، قبل خواب(اگر میخوابید) یک دور چک کنید که چقدر روی قول هایتان ایستاده اید..به خودتان..به بقیه...به خدا...یاد بگیریم خوش قول باشیم... 

۲۲:۰۶۱۵
تیر
خب..یکم گرم کنین که قراره کلی غر بشنوین :)
۰۳:۳۸۱۲
تیر
راستش را بخواهی دستم به نوشتن نمیرود... یعنی نه که ایده نداشته باشم...سرمه ای دوست داشتنی ام پر است از عنوان هایی که باید راجع بهشان بخوانم و بنویسم گاهی؛ ولی جملاتم ربط به هم پیدا نمیکنند...:)
بیشتر، چیزی که فکر میکنم این پراکندگی را دلیل است هیجانی است که ناخواسته که نه...خواسته ؛با آن دست به گریبان شده ام...تا به چه بگوییم دست به گریبان شدن البته ... به هر حال ماراتن تابستانم را به بیکاری و فکر های بی خود ترجیح میدهم... حتی اگر قرار باشد به خاطرش زبانم را تمام نکنم و به خاطرش رانندگی یاد نگیرم و به خاطرش کلی اتفاقات دیگر.... که شاید کمی به زهرا کمک کنم که اینقدر خودش را مواخذه نکند که جای درستی از دنیا نایستاده .... شاید جای درست را پیدا کند... که راه درست را پیدا کند... که آرامش همراه با هیجان این روز ها اینقدر مرا به فکر آرامش پیش از طوفان نیندازد ...

کمی واقعی تر:شبیه زهرای آخر آبان نود شده ام...زهرایی که نصف زهراشده بود... زهرایی که عمیقا فکر میکرد بابت نفس کشیدنش به دنیا بدهکار است... و فکر میکرد وارد وقت اضافه ی زندگی اش شده... زهرایی که انگار یکهو از خواب بیدار شده بود... و به خاطر آورده بود دنیا هر لحظه ممکن است تمام شود...و به خاطر آورده بود لبخند زدن را... و به خاطر آورده بود دیدن لبخند فرشته اش را...و به خاطر آورده بود عاشق تر شدن را برای نقره های بی بدیل و زیاد شونده ی موهای قهرمانش...شبیه زهرایی که یادش آورده بودند که دوست تر داشته باش اما گره نخور به دنیای خارج... دختر بچه ای که می دوید... مثل زهرای امروز که امروز ابتدای راهی ایستاده که یک قدم به رها تر شدنش کمک میکند ... :)

کمی واقعی تر از قبلی:میم از یک رویا برایم حرف زد... رویایی که برایم کامل نبود...اما با وجود لبخندش نمیتوانستم بیشتر مخالفت کنم؛ با این که" این رویا برایش کامل است"، تا حد خوبی... یک رویا از زمستان همین نود و شش... الان که فکر میکنم کامل نبود چون زیادی شکل واقعیت بود... :)

پیشنهاد:اینقدر نگذارید ذهنتان مثل من بازیگوشی کند و شما را شب امتحان به حسب حال نوشت و این مزخرفات وادارد :)

پیشنهاد:یک ظرف خراب یا در آستانه ی دور انداختن پیدا کنید...حتی میتوانید از ظرف های پلاستیکی استفاده کنید...کمی آب در آن بریزید و در سایه ای در کناری بگذارید...پرنده ها تابستان تشنه اند...خدا گنجشک ها را دوست دارد... خدا پرواز را دوست دارد... که شاید عادت پرواز را از دوستان بند انگشتیمان به ارث بردیم... که شاید آنقدر از دیدن خوشحالیشان مست شدیم که به پرواز در آمدیم... بالاخره یکی باید حواسش به دوستانی که هنوز بال دارند باشد...:)

بی ربط:شکل خاص چشمای گنجشک و سنجاب و گاهی خرگوش اینو به من القا میکنه که مهربونن و دارن با چشماشون میخندن...دقت کردین شما هم ؟ :)

در مورد عنوان:در جستجوی عینک مناسبی برای تماشای جهان...
و همواره در تلاش برای به خواب نرفتن و فهمیدن شعری ک به عنوان "لالایی" خوانده میشود :)
۱۹:۰۳۰۳
تیر

خب خب خب :)

به میادین بر میگردیم باشد که رستگار شویم :)

میخواستم تا مدتی ننویسم اینجا ولی پریروز تو مترو با یه رفتاری رو به رو شدم که دلم نیومد نیام بگم براتون....  طبق معمول در بی حواس ترین حالت ممکن داشتم فکر میکردم و لبه ی سگوی ایستگاه وایساده بودم و سعی میکردم ک به آدما نکاه نکنم ک یهو دستم کشیده شد... ترسیدم یه آن اما همون موقع برگشتم نگاه کردم... یه خانوم مهربون بود که چشماش سرخ بود...گمونم از خستگی یا هر چی... ولی چشمای سرخش مهربونیشو انگار بیشتر القا میکرد ... یا حداقل دوست دارم این جوری فکر کنم.... از اون لبخندا که با یکی چشم تو چشم میشی تو خیابون زدم بهش بعد سلام دادم... با آروم ترین صدای ممکن تو اون شلوغی گف: از خط زرد رد شدی... تشکر کردم و یه قدم اومدم عقب... تا جایی که هم مسیر بودیم حواسم بهش بود... تو دنیای خودش بود... خیلی عمیق انگار داشت فکر میکرد... ولی از دنیا جدا نبود ..مهربونیش گمونم ذاتی بود... ربطی به حال خوب و بد یا خستگیش نداشت... شاید گفتنش هیچ تاثیری نداشته باشه ولی تصویر نگاهش انگار از ذهنم پاک نمیشه... یه جور عجیبی به آدم این حس رو منتقل میکرد که با آدم مهربون و آشنایی رو بروییم:)) به شدت حس مادرای نگران رو منتقل میکرد:) هر چی فکر میکنم نمیدونم این چشما رو کجا دیدم...کمی سرخ...کمی قهوه ای...و "باتوجه" و "دقیق" موقع نگاه کردن...انی وی**....برای حال خوبش دعا کنیم ... :)

نقل قول: "بعضی ها می گویند دنیا شبیه برکه ای آرام است که هر وقت کسی کوچک ترین کاری انجام می دهد، مثل این است که سنگی را به داخل آن انداخته باشد، که باعث می شود موج های کوچکی روی سطح آن به وجود بیایند که به شکل دایره هایی آرام آرام در  در همه جای برکه پخش می شوند و به این ترتیب هر کار کوچکی همه ی دنیا را لا اقل کمی تغییر می دهد." خطر ما قبل آخر/مجموعه ماجرا های بچه های بد شانس[جلد دوازده]/ لمونی اسنیکت

مربوط به نقل قول: نقل قول را بگذارید کنار شیرجه ای که اینجا ازش یاد کردم ..حتی مجازید خود من را سنگِ نام برده در نظر بگیرید جای اینکه رفتار هایم را...و پرشی بزرگ تر که پیش روست ..موج هایی که تشدید میشوند :) 

پیشنهاد: به خودمان فرصت بدهیم...کودک شود..بهانه گیر شود..بهانه هایش را شنوا باشیم... و بهش بگوییم که مراقبش هستیم... برایش دوست باشیم...و گاهی هم دعوایش کنیم، شدید، که "بیدار شو از خواب آدم ساده..خبری نیست..."بعد هم با یک ظرف آلبالوی یخ زده و نمک ازش دلجویی کنیم سیلی ای را ک باعث شده چند ماه شاید، گیج بخورد :) سعی کنیم دوستش داشته باشیم حتی اگر میدانیم که غیر قابل تحمل ترین موجود دنیاست...طفلکمان جز ما کسی را ندارد ... پناهش دهیم :)

اصلاحیه: از اتاق فرمان اشاره میکنن غلط املایی دارم و کتابخانه/کتابخونه درسته تو پست قبلی... حق بدین دیگه..بداهه بود...تازه حالا مگه مهمه؟ مفهومو رسوندم دیگه:)

نیازمندی ها: به حافظه ای فعال و انتخابی نیازمندم...اصلا دلچسب نیست که رندوم و دقیق یک چیز هایی را ذخیره میکند و یک چیز های مهمی را نه  :)

یک برش نصفه نیمه از زندگی:

---از الطاف بی انتهای شما بی نهایت سپاسگزارم دوست عزیز.

...واقعا جاداره بگیم: موش بخوردت "دوست عزیز"...:/

پ.ن:در پناه خدا :)

پ.ن2: جاداره اینجا یه صحنه ای رو تصور کنین که دستای طرفو گرفتن دارن به زور میبرنش اونم هی داد میزنه باز حرف میزنه...انقد دور میشن تو راهروی تیمارستان تا صداش محو میشه :)

* دوباره قصه ی تکرار/ به خانه برگردیم/که کوه خاطره ای بود و کوه فاصله ای.... محمدرضا عبدالملکیان:)

**any way...