بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


بیست/ بی ربط....نا مربوط...:)

پنجشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۶ ب.ظ
خب..یکم گرم کنین که قراره کلی غر بشنوین :)
<بخش یک/پیاده روی با ز، بدون ز > ظهر بعد از امتحان بود... ز قبلش گفته بود میای بریم بیرون...گفتم میام...اونکی ز ولی نمیشد بیاد...چیزی که راجع به این آدم هست آرامش و مهربونی بارزی عه که داره... خیلی معجزه وار حال آدمو خوب میکنه... و یه ویژگی از خودمون فهمیدم...اینکه این قابلیتو داریم که به فیلک گریه دار هم بخندیم...القصه...اینا رو نگفتم که فخر دوستای خوبمو بفروشم اینجا[هر چند که حتی اگه این کارم بکنم کاملا به حق عه...]...چیزی که اینجا میخوام یادم بمونه اینه که با ز راجع به اختلالی حرف زدیم که میتونه روی زندگی و رفتار آدما تاثیر بذاره...اختلالی که بخش بزرگش به اعتماد به نفس مربوط میشه و باعث میشه آدم قصه مون رو بیاره به تحقیر کردن... اختلالی که اسم نذاشتیم براش...یادم باشه یه بار اینجا بنویسم راجع بهش...راجع به یه کیس بیماری که دوست داشته میشه ولی این قابلیتو تو خودش نمیبینه که اینقد دوست داشتنی باشه..پس باور نمیکنه و میره تو نقش بازی کردن و مصنوعی دوست داشتن و تحقیر کردن و مسخره کردن و همه ی مزخرفات مشابه... حرفای خوبی بود و نتیجه های خوب تری داشت... این یه موردش بود... باید بگردم دنبال اینکه چقدر یه سری حدسا قابل اتکا ئه و بعد راجع بهش بنویسم که یادم نره... :)

<بخش دو/ وسوسه ی کمال طلبی> خیلی راجع به این موضوع فکر میکنم که کارام چقدرش برای هدفیه که باید و چقدرش نه...و اغلب به یه کلید واژه ی مشترک میرسم ته همه ی بررسی هام..."خودخواهی"...که خب گریز نا پذیره.. ولی میشه کمرنگ تر باشه...بگذریم...راه حلی براش پیدا نکردم و الانم نمیخوام راجع به حل مشکل خودخواهی حرف بزنم... چون میدونم وجودش لازمه و فقط شاید بشه شدتشو کنترل کرد...چیزی که الان میخوام بگم اینه که یه وقتایی...این که برنامه تو اینقد دور از دسترس طراحی کنی؛ به جای اینکه باعث حرکت باشه؛ مانع حرکته...آدما همه شون یه جور فریب نمیخورن که... ممکنه اینکه همش فکر میکنم به این مساله و دچار وسواس شدم سرش؛ همش یه فریب باشه که خودم به خودم میزنم تا تنبلیم وجهه ی به تری پیدا کنه...چاره چیه؟ گمونم کار به تر اینه که راه بیوفتم...و هین(ح؟) راه رفتن گام برداشتنو یاد بگیرم... اینکه اگه توقع داشته باشی از بچه ی نو پا که مثل دونده ها گام هاش حساب شده باشه، فقط مایوسش کردی مدام و جلوی راه افتادن و رشد کردنش مانع روانی تراشیدی... که بچه باید کج کج راه بره...بخوره زمین...بخنده..گریه کنه...بعد ببینه که آدما دارن راه میرن..ببینه که میشه رسید...بعد کم کم درست راه بره...اگه قراره دونده بشه... باید ببینه که میشه دوید... بعد کم کم بزرگش کنه این استعدادو...هیچ کی از یه بچه ی نو پا توقع دویدن نداره...همونطور که هیچ کی از من توقع خوب نوشتن...بالاخره باید از یه جایی شروع کرد...خوبه که مدام خودمو با ایده آلای فکریم بسنجم تا گام هامو اصلاح کنم..ولی باید هشیار باشم که این باعث نشه که از راه رفتن دست بکشم و تنبلیمو این شکلی توجیه کنم...پس به جز مساله ی پیدا کردن راه، مساله ی دیگه ای هست و اون اینه که نذارم دقت به وسواس و وسوسه تبدیل بشه...که دقت لازمه ی پیشرفته و وسواس و وسوسه مانع...راه حلِ این مشکل، که یه نفر که رانندگیش خوب نیست و مدام تصادف میکنه، این نیست که ماشینشو توقیف کنیم...اینه که سعی کنیم تمرین و دقتشو بالا ببریم... [یک بعدن نوشت مربوط، به اینجا بدهکارم :)]

<بخش سه/چقدر سر و صدا داری تو بچه؟* > بابا بشین یه گوشه کارتو بکن دیگه... ترجیحن هم سرتو میندازی پایین..از گوشه میری...دیگه این همه غوغا و سر و صدا نداره که...به نظرم دویدن و ورزش شدید نیاز دارم...که این همه شلوغ نکنم...حتی اگر فیزیکم اجازه ی ورزش شدید به من ندهد... حتی اگر مجبور باشم کمتر بخوابم که به زندگی و ماراتن تابستانم برسم...در اصل: هو کرز؟ :))

<بخش چهار/ جوجه رنگی های خوشحال:) > حوصله نداشتند... با هم دعوا میکردند و بعدش "سو دلبرانه** " غرغر ریز میکردند و کاغذ های سین طفلک را با عصبانیت خط خطی میکردند...چیزی که جلب توجه میکرد این بود که با وجود اینکه با هم قهر بودند هنوز هم روی یک کاغذ نقاشی میکشیدند و گه گاه زیر چشمی نگاهی به نقشی که دیگری بر صفحه میزد می انداختند...نشستم کنارشان...بچه هااا..میاین قصه بسازیم؟ اولی که با تخسی(ت و خ و س ؟) گفت"نع!" دومی هم گفت نه:)) یک مداد برداشتم و لبخند زدم و گفتم: چرااا:)) میاین :) بعد با چند تا خط کوچک یک آدمک کشیدم..."این چیه؟"..."آدمه دیگه..چقد خنگه این، زهرا"..."عه بچه ها..ما به هم دیگه حرف بد نمیزنیم...قانون عه بازیمونه..هر کی حرف بد بزنه میسوزه"..."از اول...من نمیدونستم".."خب...حالا ب نظرتون داره کجا میره این آدمه؟ "..."میره پارک؟"..."نمیدونم..شما میگین بره؟"... "بره:)".."زخراااا؟"...[با صدایی آرام که مثلن من نشنوم]"اسمشو درست بگو...جواب نمیده"..."زهرااااا؟".."جان زهراااا؟"..."اسم بذاریم برا این بچه هه که کشیدیم؟"..."بذاریم:)"... هیچ چی از قصه ای که ساخته شد و آدمکی که روی خط خطی های بجه ها سرسره بازی میکرد و قصه ای که بچه ها ساختند یادم نماند...انقدر که داستان بداهه و بی قصه بود... چیزی که یادم ماند این بود که وقتی داشتم میرفتم که به مهمان تازه وارد سلام بدهم...بچه ها هنوز روی یک کاغذ نقاشی میکردند...آرام تر، خوشحال تر...روی یک طرح کار میکردند... و بی اینکه بدانند حالم را خوب کردند...بی اینکه بدانند یادم آوردند که کاغذی که خط خطی دعوای ما رویش افتاده ارزشمند است، چون ما برای هم ارزشمندیم...:)

<بخش پنج/ تغییرات ملموس:|> روزای تابستونی دانشگاه واقعن اذیت کننده ست...قصه اینه که برداشتن فروشگاه ها و اینا رو بردن طبقه ی سه ی یه ساختمونی... آدمی رو تصور کنین که از دل درد داره مونیتور لپ تاپو گاز میزنه...باید خیلی متشخص خودشو جمع کنه... بکوبه کل اون طبقه ها رو بالا...(و تو مسیر ساختمونه دائم به این فکر کنه که خودشو تسلیم مرکز بهداشت کنه و خلاص)... یه نسکافه و نبات بگیره و تو گرمای هوا بخوره و به این فکر کنه که لااقل چقدر خوش بخته که بعد این همه انرژی تعطیل نبود فروشگاهه...قشنگ ملموس بود تغییرات:))

بعدن نوشتی که به بخش دو بدهکار بودم: که الان یادم رفت:/ بعدن اگه یدم اومد میام مینویسم:)

پیشنهاد: نیمی از ما/آلبوم شهر من بخند/ پالت....نیمی از ما در وصف نگنجد...از ابتدای انتشارش تا حال درگیرش هستم :)

*اول میخواستم عنوانش این بیت مولانا باشد:خمش خمش که اشارات عشق معکوسند/ نهان شوند معانی ز گفتن بسیار...
**so Del Baraane:)
بی ربط: شب امتحان ادبیات به این نکته پی بردم که چقدر جلسات غیبت ادبیاتم با برکت بودند و من بی خبر:) میتونم قرارداد ببندم با ملت به خاطر نبودم حتتااا:))

یاد آوری:[باشد که پند گیرند]

ترجیح

لغت‌نامه دهخدا 

ترجیح . [ ت َ ] (ع مص ) افزونی دادن .
توجیه

فرهنگ فارسی معین 

(تُ) [ ع . ] (مص م .) 1 - کسی را به سوی دیگری فرستادن .2 - نیک بیان کردن مطلبی . 3 - (عا.) سعی در موجه جلوه دادن کار یا حرف نابجا.
۹۶/۰۴/۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
ZahRaa

نظرات  (۲)

۱۵ تیر ۹۶ ، ۲۲:۰۷ مهندس رضا عباسی
سلام و درود
به ما هم سر بزنید
ممنون
پاسخ:
سلام :)
بله..حتما
خب خیلی کودکانه و با لب های برچیده میگم که به  ز  حسودیم شد!.......
دنیای بچه ها خیلی خوبه...به حدی که بودن باهاشون خودش یه متد درمان روحی محسوب میشه........
نیمی ازما.........چیزی فرا تر از لغت های ذهن من....3>
پاسخ:
ببین من چ بچه ی متمدنی ام اصن به نون عه شما حسودی نمیکنم...اصنم...هیچم...:))
خیلی خوبن...خیلی راحت میپذرین آدمو...حتی خیلی راحت همو میپذیرن...مهربونیشون خیلی پاکه:) و خیلی منطقی ان حتا:))
موسیقیش هم بی نهایت تاثیر گذاره:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی