بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حضرت مادر» ثبت شده است

۱۷:۳۰۱۱
خرداد

از این روسری ترکمن ها بود...از این بلند ها... شب ها می پیچید دورش...میرفت روی بام...با عینک میرفت...زمستان و تابستان نداشت...باد سرد بود و خوردن لبه های روسری به صورتش که هشیاری اش را تشدید می کرد ... به نور ها نگاه میکرد... به آسمان پر ستاره ... گاهی به تهران ... به نور های دوری که هر کدام شاید قصه ای داشتند که تصورش خسته اش میکرد ... آن شب فرق داشت اما ... از خاکسپاری برگشته بود ... دیگر مهم نبود نور... مهم نبود قصه ...مهم نبود عینک... مهم نبود که تعادل نبود ... مهم نبود ک گیج میخورد روی لبه ی بلندی...از خاکسپاری برگشته بود و دیگر اهمیتی نداشت که صدای شعر خواندنش گوش آسمان را کر کند ... باد سرد می وزید و در باد پیچ میخورد...  هم روسری ..هم موهاش ..هم فکر های بیمار گونش ... به نیست شدن فکر میکرد... به نبودن... به پرواز ... به سنگینی باری روی دوشش ...به اشتباه های نا خواسته و خواسته... سرگیجه شدت می گرفت ... باد هم ... لیوان آب را لبه ی بام گذاشته بود.... نمی توانست درک کند که دیگر چه نیازی ب این مزخرفات هست ... نمی توانست خودش را درک کند ... باد همچنان می وزید ... سرما به مغز استخوان رخنه می کرد... آسمان مه تاب داشت ... زیر نور ماه می لرزید و شعر میخواند و به ستاره ها فکر ی کرد و نمی کرد... لیوان را در دست گرفت...نگاهش کرد.. داشت سعی میکرد نیمه های لیوان را از هم تمیزدهد...داشت سعی میکرد ماهیت لیوانی که باید نیمه ی پر و خالی اش را تشخیص دهد ، را بفهمد.  لیوان ولی منتظر فهمیده شدن نماند...از میان دستان عرق کرده اش سر خورد... سقوط کرد...شکست..."خوبی مامااان؟"....نفسش را رها کرد..."خوبم مامان..." به خودش آمد...باد را حس میکرد...نفهمیده بود کی روسری با باد رفته...نفهمیده بود ک کی از بلندی نپریده...نفهمیده بود که چقدر گذشته... قرص را در دهان گذاشت و همزمان با بستن در بام سعی کرد قورتش بدهد...بدون آب... بدون دلیل خوبی برای آرام شدن...

کمی واقعی تر: قابلمه ی روی گاز رو بدون دسگیر برداشتم... الان نمیدونم به سوختن دسم بخندم یا از حواس پرتیم سر عالم و آدم غر بزنم... طبق معمول راه دومیه احتمالن انتخاب میشه دیگه :)

یک تجربه ی جدید: ساعت یازده و نیم شب...مترو...سکوت واگن ها ... و آدم ها که در واگن ها کم یابند...و اگر باشند خسته و بی روح...و اغلب در حال فکر...

نیازمندی ها: خواستار هوای ابری و خنک و خوب هستیم با تشکر...:)

تقدیمیه: به آدمی که امید میدهد...به آدمی که نا امید نمی کند... به آدمی که مهربانی اش آدم را یاد خدا می اندازد ... به آدمی که خسته تر از آن بودم که ازش امید بگیرم ...که همیشه من مقصرم ... :)

پیشنهاد: نگذاریم رویا ها و فانتزی ها ز زندگی واقعی دورمان کنند...رویا خوب است..برنامه داشتن برای رسیدن بهش به تر... ولی گاهی باید فراموش کرد رویایی وجود دارد...خوب فکر کرد... یک تصمیم عاقلانه گرفت ... بعد باز به رویا برگشت اگر رویای جدیدی جایگزینش نشده بود :)

می فرماید: راهیِ شهر شما می شوم از راهِ خیال/بی خیالان، چه بخواهند چه نه، گمراهند  [غلامرضا طریقی]

۰۰:۱۱۱۴
فروردين
میگه"وقتی این همه ناراحتی میکنی برای تعطیلات و فرصت های از دست رفته ات...همش منو یاد قیامت میندازی...قراره چی کنیم وقتی دسمون به هیچ جا بند نیس؟"
دلم می لرزه برای چشای مهربونش...دلم میگیره از اینکه نگرانش کردم...حالم بد نیس...ولی خوب همیشگی نیستم...

پیشنهاد: ابرها در گذرند(۱و۲ و ۳)/آلبوم دلتنگ شو/گروه دنگ شو:)