صفر/عتیقه جات
چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ب.ظ
"انگار که چشمانت را بسته باشی و ترا سوار قطاری نامعلوم کند و خودش پیاده شود..."
اول فکر کردم و بعد خندیدم به فکرم...یک کوچه را قدم زدم...بعد که فکر کردم دوباره خندیدم...یک خیابان راه رفتم و فکرش به خنده ام انداخت...یک خیابان شد چند خیابان...از فکرش خنده ام گرفت[این بار نخندیدم البته...].
بعد دیدم اینطور نمی شود...باید کار تازه ای کرد...شاید بشود.
و خیلی عادی طوری که انگار از ابتدا با همین هدف بیرون زده ام روی جدول پریدم....تمرکز کردم و گام برداشتم...یک خیابان...یک خیابان شد دو خیابان...دو خیابان شد یک منطقه خیابان[میدانم واحدی ک ب کار بردم درست نیست...]....و وقتی جفت پا از آخرین جدول های فتح شده به پایین پریدم ،به فکرم لبخند زدم و بی توجه به پاهای درد ناکم تمام را ه را پیاده برگشتم دوباره ...و تمام راه مانند کودکی که با یویو اش بازی میکند هی فکر کردم و هی خنده ام نگرفت...بعد آمدم اینجا...که بگویم "سلام:)"...
پ.ن:کاری که میخوای بکنی رو بالاخره می کنی...حتی اگه فکر انجام اون کار یه جایی از زندگیت به قه قهه بندازدت...
پ.ن2:کاملا موقتی می نویسم و کاملا ناگهانی یکهو دست میگشم از نوشتن..."ریشه هایم ز خاک بیرون است.."*...
*مصراعی از"دوکاج/محمد جواد محبت
اوایل آبان نود و چهار میخواستم وبلاگ نویسی را شروع کنم...این قرار بود پست اولش باشد...اما رحم کردم به زهرا و چشم بسته سوار قطار نامعلومش نکردم ...حالا اما قصه فرق میکند....حالا زهرا خودش یک بلیط یک طرفه گرفته به جایی ک نمیداند کجاست و قلم را گذاشته ک بلغزد برای خودش...:)
۹۵/۱۰/۱۵