بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۷:۱۷۲۳
خرداد

کالد: آب روی آتیش...یا یه همچین چیزی...

به مراتب آرام ترم و این را گمانم مدیون آرامش مسری و لبخند های دوستانه ای هستم ک شاید بی اینکه بدانند در دنیای من چه خبر است، اطمینان می بخشند...:) ممکن است مشکل ها حل نشوند اما اعتماد به نفس حل مشکل را مدیون شان هستم :)

تقدیمیه: به مهربانی که امواج مهربانی اش از انتهای خیابان های نه چندان کوتاه می رسد ... به مهربانی ک پرواز را بلد است ... به مهربانی که معجزه بلد است ... به مهربانی که کاش بماند ... کاش موفق و خوش حال باشد.. هر جا که هست ... چه نیمکت کناری ... چه انتهای خیابان ... چه صندلی کناری میز کتابخوانه و چه روی تخت خوابگاه و در حال تکست داد به دوستش ... یا هر جای این عالم ... به مهربانی که کاش حواسش باشد که زنده کردن بلد است...به تو :)

۱۷:۰۰۲۳
خرداد

شاخ و دم ندارد ک... دل تنگیم...دل تنگ شما،دلتنگ زندگی، دلتنگ نفس راحت، دلتنگ زندگی منظم و متاسفانه، متاسفانه، متاسفانه دلتنگ دوستان بی معرفتی ک با اشتیاق از دنیایمان بیرون زدند و نگفتند این صدای بلند خنده ها شاید ترجمه ای زشت از بغض های قورت داده باشد...ما خوبیم...فقط کمی بیش تر از معمول دلتنگیم...


پ.ن : مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست/ چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب... محمدعلی بهمنی

در مورد عنوان : از در و دیوار باب اسفنجی جات می بارد ... اند ایف یو نو وات آی مین بای دت... :)

پیشنهاد: وضعیت سفید/ علیرضا قربانی:) //یک دل لرزه ی اطمینان بخش...یک راه حل ... با وضغیت سفید میشود دیگر از عقل نترسید*...

پیشنهاد: ای باران/ علیرضا قربانی :) // با ای باران می شود زندگی کرد...می شود طنینش را به خاطر سپرد ... آوایش را حفظ کرد...تمرین کرد ..تمرین کرد ... و درتنهایی آسمان شب زیر لب زمزمه اش کرد... با ای باران میشود مرد ... :)


* یک بار تو هم عشق من از عقل میاندیش / بگذار که دل حل کند این مسئله ها را....

۱۷:۳۰۱۱
خرداد

از این روسری ترکمن ها بود...از این بلند ها... شب ها می پیچید دورش...میرفت روی بام...با عینک میرفت...زمستان و تابستان نداشت...باد سرد بود و خوردن لبه های روسری به صورتش که هشیاری اش را تشدید می کرد ... به نور ها نگاه میکرد... به آسمان پر ستاره ... گاهی به تهران ... به نور های دوری که هر کدام شاید قصه ای داشتند که تصورش خسته اش میکرد ... آن شب فرق داشت اما ... از خاکسپاری برگشته بود ... دیگر مهم نبود نور... مهم نبود قصه ...مهم نبود عینک... مهم نبود که تعادل نبود ... مهم نبود ک گیج میخورد روی لبه ی بلندی...از خاکسپاری برگشته بود و دیگر اهمیتی نداشت که صدای شعر خواندنش گوش آسمان را کر کند ... باد سرد می وزید و در باد پیچ میخورد...  هم روسری ..هم موهاش ..هم فکر های بیمار گونش ... به نیست شدن فکر میکرد... به نبودن... به پرواز ... به سنگینی باری روی دوشش ...به اشتباه های نا خواسته و خواسته... سرگیجه شدت می گرفت ... باد هم ... لیوان آب را لبه ی بام گذاشته بود.... نمی توانست درک کند که دیگر چه نیازی ب این مزخرفات هست ... نمی توانست خودش را درک کند ... باد همچنان می وزید ... سرما به مغز استخوان رخنه می کرد... آسمان مه تاب داشت ... زیر نور ماه می لرزید و شعر میخواند و به ستاره ها فکر ی کرد و نمی کرد... لیوان را در دست گرفت...نگاهش کرد.. داشت سعی میکرد نیمه های لیوان را از هم تمیزدهد...داشت سعی میکرد ماهیت لیوانی که باید نیمه ی پر و خالی اش را تشخیص دهد ، را بفهمد.  لیوان ولی منتظر فهمیده شدن نماند...از میان دستان عرق کرده اش سر خورد... سقوط کرد...شکست..."خوبی مامااان؟"....نفسش را رها کرد..."خوبم مامان..." به خودش آمد...باد را حس میکرد...نفهمیده بود کی روسری با باد رفته...نفهمیده بود ک کی از بلندی نپریده...نفهمیده بود که چقدر گذشته... قرص را در دهان گذاشت و همزمان با بستن در بام سعی کرد قورتش بدهد...بدون آب... بدون دلیل خوبی برای آرام شدن...

کمی واقعی تر: قابلمه ی روی گاز رو بدون دسگیر برداشتم... الان نمیدونم به سوختن دسم بخندم یا از حواس پرتیم سر عالم و آدم غر بزنم... طبق معمول راه دومیه احتمالن انتخاب میشه دیگه :)

یک تجربه ی جدید: ساعت یازده و نیم شب...مترو...سکوت واگن ها ... و آدم ها که در واگن ها کم یابند...و اگر باشند خسته و بی روح...و اغلب در حال فکر...

نیازمندی ها: خواستار هوای ابری و خنک و خوب هستیم با تشکر...:)

تقدیمیه: به آدمی که امید میدهد...به آدمی که نا امید نمی کند... به آدمی که مهربانی اش آدم را یاد خدا می اندازد ... به آدمی که خسته تر از آن بودم که ازش امید بگیرم ...که همیشه من مقصرم ... :)

پیشنهاد: نگذاریم رویا ها و فانتزی ها ز زندگی واقعی دورمان کنند...رویا خوب است..برنامه داشتن برای رسیدن بهش به تر... ولی گاهی باید فراموش کرد رویایی وجود دارد...خوب فکر کرد... یک تصمیم عاقلانه گرفت ... بعد باز به رویا برگشت اگر رویای جدیدی جایگزینش نشده بود :)

می فرماید: راهیِ شهر شما می شوم از راهِ خیال/بی خیالان، چه بخواهند چه نه، گمراهند  [غلامرضا طریقی]

۰۲:۰۲۰۹
خرداد
خلاصه ی اقرار متهم: پا ها طاقت کشیدن وزن زهرا را نداشت ... امروز کف مترو نشستم :) ...این بود خلاصه ی اعتراف :)

شرح اعتراف: سرگیجه ... حرکت ...شلوغی ...پا درد ... گرما .. آفتاب ... خانم های ناراحتی که فروشندگی میکردند... و خانم های ناراحتی که فروشندگی نمیکردند... تجربه ی کودکی که دارد له میشود ... نفس کم می آورد ... و آدم بزرگ ها برایش غول هایی هستند که می توانند هستی اش را هر لحظه تهدید کنند ... همه ی اینها با سرگیجه جذاب تر هم هست تازه :))

یک روایت نه چندان معتبر*: صدای زمزمه ی فرشته ای از دور ها و دور تر ها به گوش میرسد که توی گوش طفلکش آرام میخواند :"دختره اینجا نشسته/گریه میکنه/زاری میکنه/از برای من/ پرتقال من..."... اینجا اما روی پشت بام زیر غوغای ستارگان**، "نگاه کن"*** پخش میشود... و دختره کف پشت بام نشسته است..چهار زانو... :)

یک روش درمان: انجام اعمال جلف و مسخره و بعد تماشای لبخند ها و شنیدن صدای خنده های کسانی که ارزشمندند... که بودنشان جای هر نبودی را پر می کند ...

تقدیمیه: به قهرمانم(مدّ ظله العالی)...آنگاه که از نیافتن دب اصغر پریشان میشود...به قهرمانم آن لحظه که وسوسه ی پیاده روی در جمهوری بین قهوه فروشی هایش را دل دل طفلکش می کارد....به فرشته ام ... که کاش لایق لبخند هایش باشم ... به فرشته ام(دامت برکاتها)، به لحظه های خطاب شدنم با صدای او..هر لحظه به نامی جدید :) ... و برای طفل خردسال شان... آن گاه که اشتباهاتی نا بخشودنی مرتکب می شود ... به فرزندی ک جز اشتباه نمی داند... :)

نیازمندی ها: کمی نیست شدن ... کمی پرواز ... کمی خود بودن ... امشب پناهگاه های زهرا را مرتب خواهم کرد ... امتحان در پیش است :)

یادآوری:یک صحنه توی فیلم"in time" هست... که مادر قصه زمان کافی برای رسیدن به مقصد نداره و شروع به دویدن می کنه...زمین میخوره...بلند میشه...فکر نمیکنه...فقط میدوئه...زخمی میشه بازم میدوئه.... میدونه بعیده رسیدن...بازم میدوئه....چرا نمی دوییم ما؟چی شد که این همه بی انگیزه شدیم؟

پیشنهاد: "نگاه کن"/آلبوم آقای بنفش/ گروه پالت .
پیشنهاد: یک بار هم که برای خوتان نان میگیرید یک عدد هم برای همسایه بگیرید ... یا حتی برای خانه ای نا شناس در مسیر ... به رها بودن عادت کنیم ... به نامرئی بودن ... :)

در دستور کار: هارمونیکا یاد بگیرم :)

* نام را از عنوان کتاب"چند روایت معتبر"، به قلم مصطفی مستور وام گرفته ام.
**بی ربط اما یاد آور تصنیف : "غوغای ستارگان"/ با بازخوانی محمد اصفهانی
*** "نگاه کن"/آلبوم آقای بنفش/پالت.
۱۹:۰۲۰۴
خرداد
 خب قرار نیست اوضاع همیشه مرتب باشه که ...قرار نیست حتمن همیشه همه چی سر جاش باشه که...قرار نیست همیشه خودمونو دوست داشته باشیم که...یه وقتایی هم هست که آدم از خودش متنفر میشه و باید بدونه که این طبیعیه...یه وقتایی هم هست که آدم به خودش بد میگه...بد هایی که بیراه نیستن متاسفانه... بدیش اینه ک نمیشه ترکش نداشته باشه این تیپ آشفتگی ها ... اونقد حتی قوی نیستم ک بتونم لبخند بزنم و با آرامش بگم که همه چی آرومه...که هست واقعا... واقعا آرومه... ولی من آدم این اوضاع نیستم ک سین میفهمه میگه چرا خودتو میذاری تو منگنه که اونکی سین هی با بهانه و بی بهانه ازم خبر میگیره...
 دارم ریسک میکنم..می فهمم که ریسکه... صدا ها ساکت میشه تو سرم... سعی میکنم بهش فکر نکنم...بی حس عه بی حس...زود رنج تر از همیشه م  ظاهرن... 
 خودمو جمع میکنم...بسه ترسو بودن....شنبه میرم وا میستم و حرفمو میزنم....مهمه ک صدام میلرزه از استرس موقع گفتن؟..نه...مهمه ک این همه تردیدو تا اون موقع با خودم حمل میکنم؟ بازم نه... مهمه ک جمله هام یادم میره؟ نه....به قول مادر "زهرا باید پوست کلفت تر باشی"...اون موقع احتمالن صدام میلرزه...قلبم صد برابر بد تر لابد...ولی تهش اینه ک حرفمو زدم...تهش اینه ک دیگه به خودم نمیگم ترسو... بعدش هم احتمالن مهم نباشه که ساعت چنده...زنگ میزنم و مادر و از خواب بیدار میکنم و حرفای بی ربط میزنم...ایشون عادت دارن ک بچه شون وقت و بی وقت زنگ بزنه...ایشون میدونن اگه راه به تری برای آروم شدن پیدا میشد مزاحم نمیشدم...ایشون میدونن که نباید به روم بیارن لرزش مشهود صدامو... بعد هم لابد می رم سراغ اون جزوه ای که مدتیه دستمه و شروع میکنم به خوندنش که شاید دوستان مسئول سریعتر اطلاع ثانوی رو بدن و من عقب نباشم از قصه ... انگار نه انگار که خبری بوده:)

 بعد تر نوشت: گفتم قرار نیست همیشه دوست داشته باشیم خودمونو ... ولی قرار هم نیست از اینکه از خودمون بدمون میاد حس عذاب کنیم ... باید لبخند بزنم به خودم و یادم بمونه ک میگذره این روزا... میگذره این حس های بد ... و تهش فقط خودمو دارم...تازه اگه داشته باشمش... :)

 در گوشی: چی داری که این شکلی از بالای سرشون میگذری؟ چی داری که اونا ندارن/نداشتن؟....ریشه هایت ز خاک بیرون است که باشد... دانه ک ریشه نداره...یه روزی کاشته میشی...اونقد تغذیه شدی ک وقتی کاشته شدی درخت خوبی بشی؟ اونقدی هستی ک پوک نباشی؟ چرا نمیفهمی...چرا ساده میگذری از سر شون...وقتی میخونی ک نوشته "یک جهان عشق نهان است اینجا.."...چه تضمین که آروم به خواب بریم؟... چه خطرناک که رفتنمون هم باعث ناراحتی بقیه میشه... همش ضرریم... دو سر باخت...:)

 یک برش زندگی:  وقتی غر میزنه و تو تقریبن هیچی نمی فهمی و پرت و پلا جواب میدی...انقد که دلتنگ شده بودی بعد چندین روز :)

 کمی واقعی تر: در کودک ترین وضع ممکن ادامه می دیم...که هر چیز کوچیک سر ذوق میاردمون...یه جوری ک انگار روشنی صبحو تو آسمون دیده باشیم...که انگار خبری نیست..که نیست واقعا...:)

 تقدیمیه: به دوستانم...که خندیدنم این روز ها کنارشان واقعی تر از هر خنده ایست ... که سکوت کنارشان سکوت است... که به خنده هایشان برای ادامه نیاز دارم ... که به سکوتشان... و به حضور مهربان شان در اکتشاف  هایی از دنیای قبلا کشف شده ... حتی به حضور از پس امواج خشک و خسته ی گذشته از کیلومتر ها... حتی به لبخندی که دیده نمیشود ولی باد عطرش را از فرسنگ ها دور تر به من میرساند...که به خیال همه کار یاس زیر پنجره ی اتاقم است این حجم مدهوش کننده... که فقط من میدانم در جایی از دنیا... در جای دوست داشتنی ای از دنیا... یاسی وجود دارد که میخندد...که لبخند را بلد است:)

 پیشنهاد یک: چند ساعت ساکت در یک جای پر همهمه به صدا های اطراف گوش کنیم...سعی کنیم ترجیحی ندهیم هیچ کدامشان را...که به همه شان گوش دهیم و روی مفهوم خاصی متمرکز نشویم...به صدای بارن همانقدر وزن بدهیم که به صدای گنجشک و آدمها...

 پیشنهاد دو: اگر دستمان خالیست اگر خم شدن سخت نیست برایمان...تکه های کاغذ یا زباله هایی که برایمان سخت نیست را از سر راهمان برداریم... بگذاریم یک تغییری از ما در دنیا باشد...هر چند خودمان هم یادمان نماند کجا و چطور ... هر چند کوچک... خیلی کوچک...

 پیشنهاد سه: گذشتن و رفتن پیوسته/آلبوم گذشتن و رفتن پیوسته/ گروه بمرانی

عنوان مصراعی از حسین منزوی: برای من سخن از من مگو به دلجویی/ مگیر آینه پیش ز خویش بیزاران....