بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۴ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۰:۵۹۲۵
دی

روز ها پشت هم میگذرن و حواسم نیست این روزایی ک هی چشامو میبندم و نفس عمیق میکشم و تکرار میکنم که "میگذره این روزا از ما این روزا از ما/ماهم ازگلایه هامون"* روزایی ان که یه روزی منتظرشون بودم و یه روزی هم دلم برای تکرارشون پر میکشه....

اینکه ما آدما فراموشکاریم به اندازه ی کافی تسکین هست که نخوام بگم خودش یه درده....ولی باور کنین اگه درد نیس پس چیه؟روزات به سختی میگذرن و از شدت سختی نفست در نمیاد بعد چون فراموش کاری یه زمانی به بعد یاد خوبیاش میفتی هی میگی اونروزام چ خوب بودا...ولی تسکینه...چون اگه نبود یاد خیلی چیزا آدما رو به پیری و مرگ زود رس میرسوند....اما سعی میکنم فراموش نکنم ک تسکین یه راهه برای  فرار از درمان....

روزا دارن سریع میگذرن...بعد در عین حال ک دلداری میدم به خودم ک خب اینم میگذره...اینم میگذره....اونم میگذره....دیدی این یکی هم گذشت...یه لحظه کافیه تا فکر اینکه "خب اینجوری ک همه چی تموم میشه میره" آدم رو به شک بندازه...ک واقعا خوبه ک میگذره؟

یه لحظه هایی از شتاب دست بکشم....این روزایی ک آرزوی گذشتنشونو میکنم یه بخش از زندگیم ن:)زندگی"من"...نه استاد فلان و آدمای فلانجا و حتی خود پنج سال بعدم:)


پ.ن:زیادی پراکنده شد....:)

*سیم آخر/رضایزدانی

۱۹:۱۵۱۹
دی

همیشه چیزی برای شگفت زده شدن هست...

همین که این همه دنیا خودش را تکرار میکند گاهی خود ،شگفتی ست...

لعنتی "چطور"میتونی این همه تکراری و بی هیجان باشی؟


پ.ن:بی وقت عه چون فردا امتحان دارم:)

پ.ن2:میریم ک شیرجه بزنیم تو هیجان روزای عجیب غریب و پیش بینی نشده و صد البته کمی خوفناک....:)


۲۰:۴۳۱۶
دی

راستش یه وقتایی آدما یه کارایی میکنن که آدم هیچ راهی جز سکوت نداره....

تغییری تو رفتار آدم ممکنه ایجاد نشه ولی اینکه اینقدر زیاد از حسن نیت تو سوء براشت شده قطعا آزار دهندس...

شاید انتخاب غلطی باشه ولی من ترجیح میدم از آدمی که اینطوری راجع به من یا هر کی دیگه فکر میکنه فاصله بگیرم...

س عزیز میتونست دوست خوبی باشه...همونطور که ف...خراب کردن ولی...انرژی اضافه کردن آدم جدید به دنیامو ندارم...:)


پ.ن:پر واضحه که من بیشتر از همه اخلاقایی دارم که ممکنه باعث آزار بقیه بشه...ولی واقعا نیاز داشتم یکم غر بزنم:))


* خموش حافظ و از جـور یـار نـاله مـکـن

  تراکه گفت که در روی خوب حیران باش؟


۱۴:۰۲۱۵
دی
"انگار که چشمانت را بسته باشی و ترا سوار قطاری نامعلوم کند و خودش پیاده شود..."

   اول فکر کردم و بعد خندیدم به فکرم...یک کوچه را قدم زدم...بعد که فکر کردم دوباره خندیدم...یک خیابان راه رفتم و فکرش به خنده ام انداخت...یک خیابان شد چند خیابان...از فکرش خنده ام گرفت[این بار نخندیدم البته...].
   بعد دیدم اینطور نمی شود...باید کار تازه ای کرد...شاید بشود.
   و خیلی عادی طوری که انگار از ابتدا با همین هدف بیرون زده ام روی جدول پریدم....تمرکز کردم و گام برداشتم...یک خیابان...یک خیابان شد دو خیابان...دو خیابان شد یک منطقه خیابان[میدانم واحدی ک ب کار بردم درست نیست...]....و وقتی جفت پا از آخرین جدول های فتح شده به پایین پریدم ،به فکرم لبخند زدم و بی توجه به پاهای درد ناکم تمام را ه را پیاده برگشتم دوباره ...و تمام راه مانند کودکی که با یویو اش بازی میکند هی فکر کردم و هی خنده ام نگرفت...بعد آمدم اینجا...که بگویم "سلام:)"...

پ.ن:کاری که میخوای بکنی رو بالاخره می کنی...حتی اگه فکر انجام اون کار یه جایی از زندگیت به قه قهه بندازدت...

پ.ن2:کاملا موقتی می نویسم و کاملا ناگهانی یکهو دست میگشم از نوشتن..."ریشه هایم ز خاک بیرون است.."*...

*مصراعی از"دوکاج/محمد جواد محبت

اوایل آبان نود و چهار میخواستم وبلاگ نویسی را شروع کنم...این قرار بود پست اولش باشد...اما رحم کردم به زهرا و چشم بسته سوار قطار نامعلومش نکردم ...حالا اما قصه فرق میکند....حالا زهرا خودش یک بلیط یک طرفه گرفته به جایی ک نمیداند کجاست و قلم را گذاشته ک بلغزد برای خودش...:)