اختتامیه ی ماراتن تابستانی را نمی توانم اعلام کنم...چون مطمئن نیستم که به نتیجه رسیده باشم...اما می توانم بگویم آن لحظه ای که از خستگی وسط راهروی طبقه ی دوم دانشکده نشستم و بی که فکر کنم که دنیا چه طور راجع به من فکر می کند، تلفن را بردشتم و تماس گرفتم با فرشته ام و گفتم که الان درست وسط قصه هایم نشسته ام،چهارزانو؛ و نمیدانم چه کنم....آن لحظه، لحظه ای بود که بیش از هر چیزی به من حس پایان می داد... وسط مسیر بودم اما انگیزه ای برای ادامه نه...که تا دیر ماندم و بچه ها را راهی سلف کردم و از زیر قرآن ردشان کردم که بروند به سلامت...بعد با صدای پاهایم به طرف مترو راهی شدم و فکر نکردم که خداحافظی ممکن است چقدر سنگین تمام شود برایم..که قول داده بودم، این بخش قصه که تمام شد، رها کنم خودم را از بند و بروم، کمی از چلوی چشم ها محو شوم و کمی با خودم باشم... و کمی کمتر حضور سنگینم را تحمیل کنم به لحظه های دوستانی که برایم مهم اند.... عمل به قول ها همیشه به راحتی قول دادن نیست... اما گاهی باید گوش طفل گریزپای خودم را بگیرم و ببرمش جلوی آینه و بگویم : "نگاه کن...قول داده ای...متوجهی؟ قول داده ای..."بعد نشانش دهم که دارد چه میکند...که چقدر اشتباه میرود...که چقدر نفرت انگیز می تواند باشد اشتباه کردن و زیر قول زدن... و کمی آب به صورتش بپاشم...که بیدار شود...بعد رهایش کنم بین کتابها و درس ها و کلمات و سکوت و صدای کیبورد و راه هایی که نرفته هنوز و آرزو هایی که لیست می شوند روی کاغذ...که روز های عحیبی در راه است...:)
این روز ها که میگذرد تازه کشف کرده ام که کلی کتاب نخوانده دارم...و قول داده ام تا بیشتر از دو سوم کتاب های نخوانده ی فعلی ام را، تمام نکرده ام سراغ کتابهای جدید نروم....و جالبی قصه اینجاست که گذرم به انقلاب میخورد زیاد بار...
گاهی دوست دارم مدتها کف زمین گوشه ی ایستگاه مترو بنشینم و رفت و آمد آدمها را تماشا کنم.... گاهی دلم میخواهد دنیا جای بهتری برای آسوده بودن بود...برای به خود اندیشیدن....گاهی دلم میخواهد کمی کنترل ذهنم را داشتم... کاش یادم بماند که کمی به تر باشم...فقط کمی...کمی دور تر...
به شب های پاییز پناه ببریم...یه باران های پاییز...به سرمای پاییز...به تنهایی های لبخندناک..به حفظ تعادل در قطعه های خالی ای که دیر یا زود خانه ام می شوند... به کلمات... به قاب ها...به کفش های ورزشی زهوار در رفته در اثر دویدن ها...باشد که از رستگاران باشیم... :)
بعدن نوشت : تا فردا ها می توان در وصف زیبایی روزهای پیش رو نوشت...روز هایی که پر است از عطر لبخند و نسکافه و سکوت :)
بعدن نوشت دو : استادی هست که افتخار این را دارم که متن هایی را برایمان ویرایش کند...آرزوی قلبی ام این است که گذرش به این دور و اطراف نیفتد :)
یادم می ماند: وقتی فردی در یک کاری نا موفق است...وقتی من در یک کاری بدم...قرار نیست تا ابد بد بمانم... قرار نیست به بهانه ی خوب نبودن املا هیچ وقت کلمه یاد نگیرم...قرار نیست تنبل باشم...بد باشم..بد بمانم :)
باید سکوت را تمرین کنم :)
اتفاقهای زیادی افتاده..قصدم اما نوشتن از اتفاقات از سر گذشته نیست... حتی زبان گلایه را باید کم کم خاموش کنم...به قول حافظ اصلا"که در طریقت ما کافریست رنجیدن*"... که گه گاه نمیتوانم رنجش را از بین ببرم پس فراموش میکنم .... و تفاوت ها هست بین نرنجیدن و فراموش کردن ... البته اینکه الان دارم مینویسم میتواند دلیل خوبی باشد بر اینکه هنوز فراموش نکرده ام...اما حق بدهید که پانزده روز زمان زیادی نیست...بگذریم...باید یاد بگیرم که رها تر باشم... باید راحت بگذرم از آدمها... از حرفها... باید حواسم به پای ایستادنم جمع باشد...که از پا نیوفتم... این هم که این همه "باید" ردیف میکنم و راه حل نمیدهم چون راه حل ویژه ای برایش در ذهن ندارم...همین که هشیار باشم برای عمل کردن بهشان،همین که بدانم باید به چی عمل کنم، نزدیک ترین راهیست که به ذهن می رسد:)
دارم ترس ها را پشت سر میگذارم...ترس هایی که یک روز مرا به فکر تغییراتی می انداخت،آنقدر بنیادین، که اگر میم و میم و سین و ز و تمام حروف الفبا به جز احتمالا یکی[:)] از آن تغییرات با خبر میشدند حتی ممکن بود فکر کنند زهرایی که تا آن وقت میشناختند، یک کابوس بوده و چیزی که مقابلشان ایستاده، تبلور تصویر آن کابوس است که به زودی ازش بیدار میشوند واز آن تصویر محو شونده اثری نمی بینند... دارم ترس ها را کنار میزنم و این یعنی پا گذاشتن به جا هایی که قرار نبود دوباره گذرم به آنجاها بیوفتد...و این یعنی هم صحبت شدن با آدم هایی که از حضورشان واهمه داشتم... و این یعنی هم مسیر شدن با دوستانی که حتی به خیال هم نمی دیدم راهمان از کنار هم بگذرد... و در این برهه(ح؟) از استرس و نگرانی و تمرکز برای خلاص شدن از یک سری ترس ها، چیز هایی هست؛ مثل"دستی که در لیوان کاغذی ،برایت قهوه می آورد و بعد_بی هیچ کلمه ای_لیوان داغ را در لیوان خالی دیگری میگذارد[ تا حرارت کمتری حس کنی] و میرود... و تو مبهوت دقت و مهربانی اش می شوی"؛ که ادامه ی مسیر را برای آدم دوست داشتنی تر می نماید...چیزهایی لبخند ناک مثل بیدار شدن و دیدن پیام های غر های صبح گاهی دوستان...مثل دفاع کردن از پرنده ی مودب و مهربانم که موجب تعجب و تحیر میم شد...که هر چقدر هم به دوستانم بی ربط باشم هیچ کس حق ندارد در موردشان بی انصافی کند...حتی اگر خودم باشم:)
کمی کند تر شده حرکتم در ماراتن تابستانی... اما متوقف نشده ام...باز سرعت میگیرم...
یک برش زندگی: کم کم دارم به مهارت دویدن روی جول خیابانها با کوله ی سنگین دست پیدا میکنم...به قول مادر یک روز میرسد که از روی سیم برق به خانه بر میگردی:)
دختر خوبی که من نیستم: تلفنم زنگ که خورد...استثنائا دیدم و جواب دادم...باید خودمو به جایی میرسوندم...وسایلمو به دوستم سپردم و بدو بدو اون سالنو ترک کردم...حتی به در داشتم برخورد میکردم....خلاصه ش کنم..یه ربع قبل بسته شدن جایی که کار داشتم رسیدم...کارم انجام شد و اومدم بیرون...کار من ک انجام شد و تمام...ولی چیزی که سر دلم موند حرف اون دوستی بود که میگفت دختر خوب وسط دانشگاه نمی دوئه:/ که من نگران ذهن بیمار به اصطلاح آینده سازان جهان هستم... که کسی که به خاطر دویدن من یا آرام راه رفتم بخواد راجع به من به نتیجه ای برسه همون به تر مهم نباشه نتیجه ش برای من...که اگرم آروم میرفتم و ساعت اداری تموم میشد..همون دوستم نمی تونست بره برام کارمو انجام بده... که واقعا وقتی کاری منع قانونی یا اخلاقی نداره پس چرا باید ازش امتناع کرد؟ چرا الکی به مساله هامون فرض اضافه میکنیم، بعد میایم ادعا میکنیم که محدودمون کردن؟ جمع کنیم این مظلوم نمایی بی حد و حصر رو...حداقل خودمون محدودیت نسازیم برای هم....یا سعی کنیم رفتار درستو انجام بدیم..بعد بریم حرف بزنیم سر اینکه کجا و چطور محدود شدیم:)
پی نوشت: این روز ها آدم ها را گروگان میگیرم و برایشان شعر میخوانم..همینقدر خطرناک و مجنون وار:)
پی نوشت دو: الف و ز دیروز به اتفاق نظر رسیدند که زهرا موجود خشن یست که روی خشنش را تا حال ندیده بودند...نمیدانم بابت این کشف شان خوشحال باشم یا ناراحت؟ و آیا خشونت لفظ درستی برای جدیت و منعطف نبودن باافراد غریبه ای که رعایت آداب نمیدانند، است یا خیر...
پیشنهاد: با آدم ها که چشم تو چشم می شوید، یک لبخند مهمانشان کنید...راه دوری نمیرود:)
عنوان که کمی بی ربط هم به نظر میرسد،مصراعیست از مطلع یک غزل از هوشنگ ابتهاج:نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت/ پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت:)
* وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافریست رنجیدن:)
خب خب خب :)
به میادین بر میگردیم باشد که رستگار شویم :)
میخواستم تا مدتی ننویسم اینجا ولی پریروز تو مترو با یه رفتاری رو به رو شدم که دلم نیومد نیام بگم براتون.... طبق معمول در بی حواس ترین حالت ممکن داشتم فکر میکردم و لبه ی سگوی ایستگاه وایساده بودم و سعی میکردم ک به آدما نکاه نکنم ک یهو دستم کشیده شد... ترسیدم یه آن اما همون موقع برگشتم نگاه کردم... یه خانوم مهربون بود که چشماش سرخ بود...گمونم از خستگی یا هر چی... ولی چشمای سرخش مهربونیشو انگار بیشتر القا میکرد ... یا حداقل دوست دارم این جوری فکر کنم.... از اون لبخندا که با یکی چشم تو چشم میشی تو خیابون زدم بهش بعد سلام دادم... با آروم ترین صدای ممکن تو اون شلوغی گف: از خط زرد رد شدی... تشکر کردم و یه قدم اومدم عقب... تا جایی که هم مسیر بودیم حواسم بهش بود... تو دنیای خودش بود... خیلی عمیق انگار داشت فکر میکرد... ولی از دنیا جدا نبود ..مهربونیش گمونم ذاتی بود... ربطی به حال خوب و بد یا خستگیش نداشت... شاید گفتنش هیچ تاثیری نداشته باشه ولی تصویر نگاهش انگار از ذهنم پاک نمیشه... یه جور عجیبی به آدم این حس رو منتقل میکرد که با آدم مهربون و آشنایی رو بروییم:)) به شدت حس مادرای نگران رو منتقل میکرد:) هر چی فکر میکنم نمیدونم این چشما رو کجا دیدم...کمی سرخ...کمی قهوه ای...و "باتوجه" و "دقیق" موقع نگاه کردن...انی وی**....برای حال خوبش دعا کنیم ... :)
نقل قول: "بعضی ها می گویند دنیا شبیه برکه ای آرام است که هر وقت کسی کوچک ترین کاری انجام می دهد، مثل این است که سنگی را به داخل آن انداخته باشد، که باعث می شود موج های کوچکی روی سطح آن به وجود بیایند که به شکل دایره هایی آرام آرام در در همه جای برکه پخش می شوند و به این ترتیب هر کار کوچکی همه ی دنیا را لا اقل کمی تغییر می دهد." خطر ما قبل آخر/مجموعه ماجرا های بچه های بد شانس[جلد دوازده]/ لمونی اسنیکت
مربوط به نقل قول: نقل قول را بگذارید کنار شیرجه ای که اینجا ازش یاد کردم ..حتی مجازید خود من را سنگِ نام برده در نظر بگیرید جای اینکه رفتار هایم را...و پرشی بزرگ تر که پیش روست ..موج هایی که تشدید میشوند :)
پیشنهاد: به خودمان فرصت بدهیم...کودک شود..بهانه گیر شود..بهانه هایش را شنوا باشیم... و بهش بگوییم که مراقبش هستیم... برایش دوست باشیم...و گاهی هم دعوایش کنیم، شدید، که "بیدار شو از خواب آدم ساده..خبری نیست..."بعد هم با یک ظرف آلبالوی یخ زده و نمک ازش دلجویی کنیم سیلی ای را ک باعث شده چند ماه شاید، گیج بخورد :) سعی کنیم دوستش داشته باشیم حتی اگر میدانیم که غیر قابل تحمل ترین موجود دنیاست...طفلکمان جز ما کسی را ندارد ... پناهش دهیم :)
اصلاحیه: از اتاق فرمان اشاره میکنن غلط املایی دارم و کتابخانه/کتابخونه درسته تو پست قبلی... حق بدین دیگه..بداهه بود...تازه حالا مگه مهمه؟ مفهومو رسوندم دیگه:)
نیازمندی ها: به حافظه ای فعال و انتخابی نیازمندم...اصلا دلچسب نیست که رندوم و دقیق یک چیز هایی را ذخیره میکند و یک چیز های مهمی را نه :)
یک برش نصفه نیمه از زندگی:
---از الطاف بی انتهای شما بی نهایت سپاسگزارم دوست عزیز.
...واقعا جاداره بگیم: موش بخوردت "دوست عزیز"...:/
پ.ن:در پناه خدا :)
پ.ن2: جاداره اینجا یه صحنه ای رو تصور کنین که دستای طرفو گرفتن دارن به زور میبرنش اونم هی داد میزنه باز حرف میزنه...انقد دور میشن تو راهروی تیمارستان تا صداش محو میشه :)
* دوباره قصه ی تکرار/ به خانه برگردیم/که کوه خاطره ای بود و کوه فاصله ای.... محمدرضا عبدالملکیان:)
**any way...
باید خوب فکر کنم...به مدت زیادی فکر کردن نیاز دارم...از آن فکر کردن ها که ستاره ها را محو می کنند از عمق...از آنها که رنگ میپرانند از صورت آسمان بس که جدی اند...از آن فکر کردن ها که گاهن بوی قهوه میدهند و طعم سردرد دارند...از آنها که شب را به صبح بدل میکند...و همین اندازه که به فکر کردن عه زیاد نیاز دارم به ساکت شدن مغزم هم محتاجم...که این همه گزاره ی منطقی و غیر منطقی از جیب ها ی مختلفش رو نکند برای من و بگذارد یک لحظه آرام باشم...به تناقض دچارم:)
زهرا را آرام خواهم کرد...زهرا را نامرئی تر خواهم کرد:)
پیشنهاد یک: برای یک دوست یک جا روی یک تکه کاغذ یادداشت بگذارید...از آن یاد داشت ها که فرد مورد نظر بعد از پیدا کردنش به قاعده ی یک وجب خرسند گشته و زیر لب زمزمه خواهد کرد"دیوونه:))"...:)
پیشنهاد دو: چند دقیقه از صدای عزیزانتان ضبط کنید(حتی الامکان صدای خنده هایشان:)) )...درست وقتهایی که فکر میکنید دنیا ارزش ادامه ندارد پخش رندوم گوشی حواسش هست که چطور از رفتن منصرفتان کند:)
بی ربط: در زمان های قدیم "خسته" در معنای زخمی نیز به کار می رفته است**:)
*میتوانید فکر کنید در مورد بی ربط به نظر آمدن عنوان عمدی در کار است:)
**فرهنگ فارسی معین//(خَ تِ) 1 - (ص مف .) مجروح ، آزرده . 2 - فرسوده رنجدیده . 3 - (اِ.) زمینی که از بسیاری آمد و شد خاک آن کوفته و نرم شده باشد.