بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


خب خب خب :)

به میادین بر میگردیم باشد که رستگار شویم :)

میخواستم تا مدتی ننویسم اینجا ولی پریروز تو مترو با یه رفتاری رو به رو شدم که دلم نیومد نیام بگم براتون....  طبق معمول در بی حواس ترین حالت ممکن داشتم فکر میکردم و لبه ی سگوی ایستگاه وایساده بودم و سعی میکردم ک به آدما نکاه نکنم ک یهو دستم کشیده شد... ترسیدم یه آن اما همون موقع برگشتم نگاه کردم... یه خانوم مهربون بود که چشماش سرخ بود...گمونم از خستگی یا هر چی... ولی چشمای سرخش مهربونیشو انگار بیشتر القا میکرد ... یا حداقل دوست دارم این جوری فکر کنم.... از اون لبخندا که با یکی چشم تو چشم میشی تو خیابون زدم بهش بعد سلام دادم... با آروم ترین صدای ممکن تو اون شلوغی گف: از خط زرد رد شدی... تشکر کردم و یه قدم اومدم عقب... تا جایی که هم مسیر بودیم حواسم بهش بود... تو دنیای خودش بود... خیلی عمیق انگار داشت فکر میکرد... ولی از دنیا جدا نبود ..مهربونیش گمونم ذاتی بود... ربطی به حال خوب و بد یا خستگیش نداشت... شاید گفتنش هیچ تاثیری نداشته باشه ولی تصویر نگاهش انگار از ذهنم پاک نمیشه... یه جور عجیبی به آدم این حس رو منتقل میکرد که با آدم مهربون و آشنایی رو بروییم:)) به شدت حس مادرای نگران رو منتقل میکرد:) هر چی فکر میکنم نمیدونم این چشما رو کجا دیدم...کمی سرخ...کمی قهوه ای...و "باتوجه" و "دقیق" موقع نگاه کردن...انی وی**....برای حال خوبش دعا کنیم ... :)

نقل قول: "بعضی ها می گویند دنیا شبیه برکه ای آرام است که هر وقت کسی کوچک ترین کاری انجام می دهد، مثل این است که سنگی را به داخل آن انداخته باشد، که باعث می شود موج های کوچکی روی سطح آن به وجود بیایند که به شکل دایره هایی آرام آرام در  در همه جای برکه پخش می شوند و به این ترتیب هر کار کوچکی همه ی دنیا را لا اقل کمی تغییر می دهد." خطر ما قبل آخر/مجموعه ماجرا های بچه های بد شانس[جلد دوازده]/ لمونی اسنیکت

مربوط به نقل قول: نقل قول را بگذارید کنار شیرجه ای که اینجا ازش یاد کردم ..حتی مجازید خود من را سنگِ نام برده در نظر بگیرید جای اینکه رفتار هایم را...و پرشی بزرگ تر که پیش روست ..موج هایی که تشدید میشوند :) 

پیشنهاد: به خودمان فرصت بدهیم...کودک شود..بهانه گیر شود..بهانه هایش را شنوا باشیم... و بهش بگوییم که مراقبش هستیم... برایش دوست باشیم...و گاهی هم دعوایش کنیم، شدید، که "بیدار شو از خواب آدم ساده..خبری نیست..."بعد هم با یک ظرف آلبالوی یخ زده و نمک ازش دلجویی کنیم سیلی ای را ک باعث شده چند ماه شاید، گیج بخورد :) سعی کنیم دوستش داشته باشیم حتی اگر میدانیم که غیر قابل تحمل ترین موجود دنیاست...طفلکمان جز ما کسی را ندارد ... پناهش دهیم :)

اصلاحیه: از اتاق فرمان اشاره میکنن غلط املایی دارم و کتابخانه/کتابخونه درسته تو پست قبلی... حق بدین دیگه..بداهه بود...تازه حالا مگه مهمه؟ مفهومو رسوندم دیگه:)

نیازمندی ها: به حافظه ای فعال و انتخابی نیازمندم...اصلا دلچسب نیست که رندوم و دقیق یک چیز هایی را ذخیره میکند و یک چیز های مهمی را نه  :)

یک برش نصفه نیمه از زندگی:

---از الطاف بی انتهای شما بی نهایت سپاسگزارم دوست عزیز.

...واقعا جاداره بگیم: موش بخوردت "دوست عزیز"...:/

پ.ن:در پناه خدا :)

پ.ن2: جاداره اینجا یه صحنه ای رو تصور کنین که دستای طرفو گرفتن دارن به زور میبرنش اونم هی داد میزنه باز حرف میزنه...انقد دور میشن تو راهروی تیمارستان تا صداش محو میشه :)

* دوباره قصه ی تکرار/ به خانه برگردیم/که کوه خاطره ای بود و کوه فاصله ای.... محمدرضا عبدالملکیان:)

**any way...

نظرات  (۱)

:)))
پاسخ:
:)
دوباره قصه ى تکرار
به خانه برگردیم
که کوه خاطره اى بود و کوه فاصله اى...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی