بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


هشت/دنیای رنگیِ پر از قهرمان های دست ساز:))

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۴۴ ق.ظ
یادم باشد،اسطوره ها می میرند...یادم باشد هر اسفندیاری هر چند مقدس و رویین تن چشمی دارد آسیب پذیر،و هر آشیلی پاشنه ای دارد که باعث مرگش شود...یادم نرود که دور نیست شکستن بت ها،دور نیست مرگ اسطوره ها...بت هایی که باید شکسته شوند...اسطوره هایی که تاریخ انقضا دارند...مثل هر چیز دیگری از دنیا...تقریبن هر چیز دیگری...
 

پ.ن: باید تمرین کنم...بارها و بارها...باید تمرین کنم سکانس مرگت را که ناگاه غافلگیر نشوم...که غافلگیری دلیل مرگم نشود..که مرگت دلیل مرگت در دنیایم نشود...باید تمرین کنم تا یادم باشد تو آنقدر ها هم که فکر میکنم نمی توانی کامل باشی....باید بتوانم بعد از شکستن بت ات هم دوستت بدارم....بیشتر از حالا...بیشتر از اندازه ای ک آن موجود افسانه ای و رنگی را دوست دارم...باید گاهی تلاش کنم که یادم نرود که تو کامل نیستی... حتی اگر لبخندت کامل ترین قاب دنیا را رقم بزند...حتی اگر...بگذریم:))

پ.ن.۲: تکلیف چیست وقتی حتی پاشنه ی آشیل و چشم اسفندیار به نقطه ی قوتشان تبدیل شود؟فکر کنم باید از خود ترسید...باید فرار کرد حتی..:)

پیشنهاد:یک کری کید که حالتان به تر شود...بعد به من هم پبشنهادش بدهید اگر دوست داشتید:)

نظرات  (۲)

پنجره رو باز کن...نفس عمیق بکش...بارون...
پاسخ:
ممنونم زهره جان:)
قدم زدن...بلند بلند با خودت حرف زدن :)
پاسخ:
ترجیحن رو جدول...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی