بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


باید برگردم به روز های عید سال نود...به روز هایی که سکوت را تمرین میکردم....به روز هایی که نوشتن جزء جدانشدنی ترین عادت هایم بود....به روز هایی که کارم رسیدن بود...این روز ها خیالی دور و رویایی کابوس وار خسنگی ای به من تحمیل میکند که نرسیدن و از دست دادن را تبدیل به عادت کرده...دست بردارم کاش از منفعل بودن...باید به غار تنهایی پناه ببرم...:))
شاید باید دوباره به شدت ورزش کنم....شاید باید بیشتر تر کتاب بخوانم...شاید باید دنیا را خاموش کنم...و بعد پر بکشم...پر بکشم از قفسی که در ندارد:))

پیشنهاد: هر جا که هستید...هر جا که می روید...هر جا که می توانید...می شود به آسمان پناه برد...باور کنیم پشت بام خانه ها کارایی ای بیشتر از  نگه داری کولر و آنتن و غیره دارند...امتحان کرده ام پرنده ها و ابر ها گوش شنوای به تری دارند از آدم ها...بار ها ستاره ها با اینکه کاری از دستشان برای حل مشکل بر نیامده به من دلگرمی دادند...حواسشان بیشتر از آدم ها هست...حتی ماه افسون گر...حتی شب های تاریک...حتی روز های روشن...

پیشنهاد: تمرین کنیم شعر بخوانیم...مهم نیست صدای فوق العاده ای نداریم...مهم نیست که شعر خواندنمان خوب نیست...مهم این است که با تمرین و بار ها خواندن یک قطعه شعر لحن را درک کنیم...ارتباط کلمه ها را کشف کنیم...و یاد بگیریم که از ترکیب های درست و از لحن درست استفاده کنیم...

تقدیمیه: تقدیم به تویی که دیدن عکست مرا بی دلیل به خنده وا میدارد...تقدیم به تویی که بی آنکه بدانی آن همه خوبی...تقدیم به تویی که جزء "بقیه" ای...و تقدیم به دوستی که خوب است و جزء بقیه نیست و میشود بی واهمه در هوایش رویا ساخت،یاسی که در زمستان جوانه زده:)

نیازمندی: کمی آسودگی و بالی بزرگتر برای پرواز...:)

پ.ن :حافظ میگه:"فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم/بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم"

نظرات  (۳)

باید به غار تنهایی پناه ببرم...(:خداحافظ
پاسخ:
حالا نه به اون شدت که درجا خدافظی کنی:))بیشتر منظورم خودزنی ها و خود افشایی های بی جام بود...و یه چیزایی که احتمالن میدونی:)

منم دارم سعی میکنم از قفس های تو در تو و بی دری که توشون گیر کردم بیرون بیام... این روزا از اون تب تند افتادم و یه گرمای ریزو زیر خاکستر تو دلم هست که قلبم رو گرم میکنه...که فهمیدم نباید دم زد از اونچه که در درون آدم میگذره،البته جز برای تو...تویی که تو همه آدما ی این دوران همان چیز دیگری...اینروزها بیشتر تلاش میکنم تا بفهمم به جای اینکه بفهمونم.....زندگی انگار داره یه پرده دیگه رو شروع میکنه...انگار گذاشته پشتش که به ما بفهمونه که وقتشه که یه مرحله دیگه بزرگتر بشیم.....
پاسخ:
شایدم حق با اونه...باید بزرگ شیم...کاش حالیمون باشه هر وقتی وقت چه کاریه..کاش یاسمن...ارادتمندیم خانوم:)
نیازمندی هایتان را چاپ خواهیم کرد در روزنامه ای که کسی به غیر از حوادثش صفحات دیگرش را نمیخواند...
پاسخ:
:)
همینم خوبه...یه چیزایی گفته میشن که شنیده نشن در اصل:))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی