بی عنوان:)

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

_جدی؟ _مگه من با تو حرف جدی دارم؟

بعضی وقتا رو در یخچال...بعضی وقتا رو آینه ی کنسول...یه وقتایی حتی رو پیشونی آدمی ک خوابه...یه یاد داشت میذاریم...میتونه خیلی بی ربط باشه..میتونه خیلی حیاتی باشه...اینجا یه همچین جاییه...مث در یخچال..مث آینه و مازیک وایت برد...مث حرفی ک بی مخاطب زده میشه..و میشه جدی گرفته نشه...سختش نکنیم:)


۱۴ مطلب با موضوع «از ناگهانی ها» ثبت شده است

۰۰:۱۱۱۴
فروردين
میگه"وقتی این همه ناراحتی میکنی برای تعطیلات و فرصت های از دست رفته ات...همش منو یاد قیامت میندازی...قراره چی کنیم وقتی دسمون به هیچ جا بند نیس؟"
دلم می لرزه برای چشای مهربونش...دلم میگیره از اینکه نگرانش کردم...حالم بد نیس...ولی خوب همیشگی نیستم...

پیشنهاد: ابرها در گذرند(۱و۲ و ۳)/آلبوم دلتنگ شو/گروه دنگ شو:)
۰۴:۴۴۱۰
فروردين
یادم باشد،اسطوره ها می میرند...یادم باشد هر اسفندیاری هر چند مقدس و رویین تن چشمی دارد آسیب پذیر،و هر آشیلی پاشنه ای دارد که باعث مرگش شود...یادم نرود که دور نیست شکستن بت ها،دور نیست مرگ اسطوره ها...بت هایی که باید شکسته شوند...اسطوره هایی که تاریخ انقضا دارند...مثل هر چیز دیگری از دنیا...تقریبن هر چیز دیگری...
 

پ.ن: باید تمرین کنم...بارها و بارها...باید تمرین کنم سکانس مرگت را که ناگاه غافلگیر نشوم...که غافلگیری دلیل مرگم نشود..که مرگت دلیل مرگت در دنیایم نشود...باید تمرین کنم تا یادم باشد تو آنقدر ها هم که فکر میکنم نمی توانی کامل باشی....باید بتوانم بعد از شکستن بت ات هم دوستت بدارم....بیشتر از حالا...بیشتر از اندازه ای ک آن موجود افسانه ای و رنگی را دوست دارم...باید گاهی تلاش کنم که یادم نرود که تو کامل نیستی... حتی اگر لبخندت کامل ترین قاب دنیا را رقم بزند...حتی اگر...بگذریم:))

پ.ن.۲: تکلیف چیست وقتی حتی پاشنه ی آشیل و چشم اسفندیار به نقطه ی قوتشان تبدیل شود؟فکر کنم باید از خود ترسید...باید فرار کرد حتی..:)

پیشنهاد:یک کری کید که حالتان به تر شود...بعد به من هم پبشنهادش بدهید اگر دوست داشتید:)
۰۱:۰۸۲۱
اسفند
باید برگردم به روز های عید سال نود...به روز هایی که سکوت را تمرین میکردم....به روز هایی که نوشتن جزء جدانشدنی ترین عادت هایم بود....به روز هایی که کارم رسیدن بود...این روز ها خیالی دور و رویایی کابوس وار خسنگی ای به من تحمیل میکند که نرسیدن و از دست دادن را تبدیل به عادت کرده...دست بردارم کاش از منفعل بودن...باید به غار تنهایی پناه ببرم...:))
شاید باید دوباره به شدت ورزش کنم....شاید باید بیشتر تر کتاب بخوانم...شاید باید دنیا را خاموش کنم...و بعد پر بکشم...پر بکشم از قفسی که در ندارد:))

پیشنهاد: هر جا که هستید...هر جا که می روید...هر جا که می توانید...می شود به آسمان پناه برد...باور کنیم پشت بام خانه ها کارایی ای بیشتر از  نگه داری کولر و آنتن و غیره دارند...امتحان کرده ام پرنده ها و ابر ها گوش شنوای به تری دارند از آدم ها...بار ها ستاره ها با اینکه کاری از دستشان برای حل مشکل بر نیامده به من دلگرمی دادند...حواسشان بیشتر از آدم ها هست...حتی ماه افسون گر...حتی شب های تاریک...حتی روز های روشن...

پیشنهاد: تمرین کنیم شعر بخوانیم...مهم نیست صدای فوق العاده ای نداریم...مهم نیست که شعر خواندنمان خوب نیست...مهم این است که با تمرین و بار ها خواندن یک قطعه شعر لحن را درک کنیم...ارتباط کلمه ها را کشف کنیم...و یاد بگیریم که از ترکیب های درست و از لحن درست استفاده کنیم...

تقدیمیه: تقدیم به تویی که دیدن عکست مرا بی دلیل به خنده وا میدارد...تقدیم به تویی که بی آنکه بدانی آن همه خوبی...تقدیم به تویی که جزء "بقیه" ای...و تقدیم به دوستی که خوب است و جزء بقیه نیست و میشود بی واهمه در هوایش رویا ساخت،یاسی که در زمستان جوانه زده:)

نیازمندی: کمی آسودگی و بالی بزرگتر برای پرواز...:)

پ.ن :حافظ میگه:"فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم/بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم"
۲۲:۳۰۰۷
بهمن

عاقل نبودم...

عاقل نبودی....

که اشارت نگاهم کفایتت نکرد...

که "سردی لبخندت" را نه، که فقط "لبخندت" را می دیدم...

عاقل نبودم...

عاقل نبودی...

هیچکدام ره به عقلی نبردیم...

عاقل اگر بودی چشمانت از خنده پر میشد...

عاقل اگر بودم پر میکشیدم از قفسی که در نداشت...

"ای کاش عشق را زبان سخن بود..."**

...

 

*العاقل یکفیه الاشارة، این خود از اشارت گذشت<مولانا/دفتر چهارم مثنوی>

**احمد شاملو